گنجور

 
سید حسن غزنوی

شعرم چو گشت معجزه و سحر از او بکاست

گفتند همگنان تو کلیمی و این عصاست

بر بحر دست خواجه زدم خشک رود شد

گفتم بلی نشان عصا این بود عصاست

بار دگر چو بر دل سنگین او زدم

نگشاد چشمه ها و نیامد قیاس راست

جوی کفش که بحر عطا بود خشک شد

لیک از دلش که سنگ سیه بود نم نخاست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode