گنجور

 
۳۴۱

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۶۰ - در مدح سلطان محمود غزنوی

 

... رسول گفت که بیغوله های روی زمین

مرا همه بنمودند از کران بکران

وزین سپس برسد دست و تیغ محمودی

بهر کجا بنمودند ازو مرا یکسان

همی درست شود آنکه مصطفی فرمود ...

... همیشه از قبل آفرین و خدمت او

خرد گشاده زبانست و کلک بسته میان

بیک سفر ملکانرا نبود جز یک فتح ...

... بطول و عرض همی کرد با سپهر مری

زبس نشیب همی بست با سقر پیمان

بروز از بر سر آفتاب چون آتش ...

... ز موج آب چو بگذشت رایت منصور

فکند دولت او مر فتوح را بنیان

هم از نخست به شر ساوه برکشیده سپاه ...

... حصار دیگر بکواره شد که شاه عجم

بکندش از بن و یک ساعتش نداد امان

مرادش آنکه زیادت کند مر ایمانرا ...

... دگر حصار مهاون که برجش از بالا

همی ببستی با چرخ آسمان پیمان

همی بنالد گفتی زمین و رنجه شود

ز بار بارۀ آن سنگپاره شارستان ...

... دو زلفشان به سمن بر همی زدی چوگان

حصار و نعمت از آن لشکر قوی بستد

بیک چهار یک از روز خسرو ایران ...

عنصری
 
۳۴۲

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۶۲ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوید

 

... اگر ز گوهر ناسفته ابر شد چو صدف

چرا شد از گل ناکشته دشت چون بستان

فکند شادروانی بدشت باد صبا ...

... باعتقاد درستش درست شد ایمان

ز بندگیش علامت بود میان بستن

ملوک ازیرا زرین کنند بند میان

بخدمتش ملکان سر فرو برند نخست ...

... بیامد ایدر تا دولت استوار کند

هم از نخستش محکم فرو نهد بنیان

زمین توانستی داشتن خدای نگاه ...

... همانکه با او پیکار جست و دندان زد

کنون بطاعت او آمد از بن دندان

ایا گشاده بحق دست و آفریدۀ حق ...

... بگرید آنکه بخندد بکینه جستن تو

نماند آنکه ببندد بکین تو پیمان

اگر مخالف تو جان آهنین دارد ...

... جهان اگر چه بزرگست بر علامت تست

بنامه ماند و نام تو از برش عنوان

همیشه تا بخزان باد زرگری سازد

شود بنوبت نوروز باد مشک افشان

بملک خویش بپای و به رای خویش برو

بنام خویش بناز و بجای خویش بمان

زمانه داد تو داده است داد ملک بده ...

عنصری
 
۳۴۳

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۶۴ - در مدح ابوالمظفر نصر بن ناصرالدین

 

... زانکه همچون خشم او تیزست و چون حلمش گران

صورتش آبست و دارد فعل آتش طبع او

گوهرش سنگست و دارد رنگ چینی پرنیان ...

... ای به نیکی چون دیانت ای بپاکی چون روان

آفرین بر تو کند ملک ای بنیکی آفرین

داستان بر تو زند حق ای به حق همداستان

جود را مسکن پدید آورد تا بر پای کرد

مر بنای جود را ایزد بدان فرخ بیان

رایگان کردی تو مال خویش مر خواهنده را

حرص او خود کم شود چون مال باشد رایگان

زر تاج خسروان بودی و اکنون بسته اند

بندگان تو کمر شمشیر زرین بر میان

پیش تو ناید سپاهی کت نبیند چیره دست ...

عنصری
 
۳۴۴

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۶۷ - در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی وزیر

 

... چون بخواهی گشت گردشگاه تو دیبا بود

چون بخواهی خفت بستر لالۀ نعمان کنی

دل نگهدار ای تن از دردش که دل باید ترا ...

... موم را در زیر حزم خویش چون سندان کنی

این جهان چون نامه بنوردد همی در دست تو

تا مگر بر نامه نام خویش را عنوان کنی ...

عنصری
 
۳۴۵

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۶۸ - در مدح سلطان محمود غزنوی

 

... متاب زلف و دگر بر بلا بلا مفزای

ببستن کمر و لب گشادن از خنده

همی میان و دهان ترا نبیند رای

اگر نمود نخواهی همی میان و دهان

یکی ببند لب از خنده و مبان بگشای

دگر بجور مکوشی که جور نپسندد ...

... چه سایۀ علمش ملک را چه فر همای

فلک بنای سعادت همی بپای کند

بر آن زمین که همی شاه بسپردش بپای ...

... اگر جمال پرستی سیرش را بپرست

وگر کمال ستایی هنرش را بستای

نگفت عادت او هیچ حلم را که برو ...

... بجای گل می سوری بجای بلبل نای

بدار بسته همیدون دل ولی و عدو

ولی بنعمت و ناز و عدو بقلعۀ نای

اگر زمانه نگردد تو با زمانه بگرد ...

عنصری
 
۳۴۶

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۶۹ - در مدح سلطان محمود غزنوی

 

... نزد او منسوخ گشت احکام چرخ چنبری

بشمری بر خویشتن از بندگان خدمت همی

نیکوی بر بندگان از خویشتن چون نشمری

هر چه بردارد منازع تو بنیزه بفکنی

هر چه بنویسد مخالف تو بدشنه بستری

آنکه پیش تو زمین بوسه دهد از پیش تو ...

... و آفتاب آسمانی گشت شعر دفتری

گر سلیمان پیش ازین از رای دیوان را ببست

رایش از پیغمبری و انگشتری بودی جری

هر چه در ایام دیوی بود بسته شد ز تو

نه ترا پیغمبری بایست و نه انگشتری ...

... سد تو شمشیر تست اندر مبارک دست تو

کو سکندر گو بیا تا سد مردان بنگری

هر گروهیرا که بالاشان بدستی بیش نیست ...

عنصری
 
۳۴۷

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۷۱

 

... که یک ساعت به یک جایش نمانی

گهش بربندی و گاهش ببری

گهش گردآوری گه برفشانی ...

... صلاح دین و دنیا را همیشه

گشاده بد ره و بسته میانی

کسی کو را تو بشناسی به هر حال ...

... نهیبی تو ندانم یا امانی

چو حلمت بنگرم گویم تنی تو

چو لفظت بنگرم گویم روانی

اگر حق عمرۀ دین است حقی ...

... چو بر خوانم تو این معنی بدانی

ز بنده بر تو فرخ باد هرمز

ز تو بر بنده جشن مهرگانی

عنصری
 
۳۴۸

عنصری » قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید » شمارهٔ ۱۹

 

ستی پس پشت پشت بستی بستست

پیش پشتی ستی بسی بنشستست

عنصری
 
۳۴۹

عنصری » قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید » شمارهٔ ۲۵

 

مشکین شود چو باد بزلف تو بگذرد

عاشق شود کسیکه بروی تو بنگرد

بر غالیه بماند بر عارض تو باد

گاهش برو بمالد و گه باز بسترد

گر پشت یابد از رخ تو لاله بشکفد ...

... نیرنگ جادوانه و ارتنگ چینیان

هر شب بنزد چشم و رخ تو که آورد

و آن صد هزار حلقۀ مشکین پر شکن ...

... چشم تر است مایۀ نیرنگ و دلبری

نرگس ندیده ام که بنیرنگ دل برد

طبعی بر آن دو زلف تو چندان گره فتاد ...

عنصری
 
۳۵۰

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۵۲

 

تیری ز کمانخانه ابروی تو جست

دل پرتو وصل را خیالی بر بست

خوشخوش زدلم گذشت و میگفت بناز

ما پهلوی چون تویی نخواهیم نشست

ابوسعید ابوالخیر
 
۳۵۱

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۵۲۵

 

سودت نکند به خانه در بنشستن

دامنت به دامنم بباید بستن

کان روز که دست ما به دامان تواست ...

ابوسعید ابوالخیر
 
۳۵۲

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۲ - در ستایش سلطان محمود رحمه الله

 

... بر طبع او باد را رنگ نیست

همیشه جهان بسته نام اوست

کز ایام او خوشتر ایام اوست ...

... ولایت معین به تدبیر اوست

سپهر برین بسته چهر اوست

جهان را همه رغبت مهر اوست ...

... گه فضل آرایش عالم است

به هر علم فخر بنی آدم است

گه جود با شرم و با حشمت است ...

... بهر بوی او در هزاران خوشیست

کنون کآمد این گلبن نو ببر

بر شاه ازو یادگاری ببر ...

عیوقی
 
۳۵۳

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۳ - آغاز قصه

 

... یکی کشوری بود آراسته

بنی شیبه بد نام آن جایگاه

سپاهی درو صفدر و کینه خواه ...

... یکی دختری بود حورا مثال

یکی سروبن بود آراسته

بتی چون بهاری پر از خواسته

یکی گوهری بود پر نام و ننگ

یکی گلبنی بود پر بوی و رنگ

مرو را پدر نام گل شه نهاد ...

... به یک جای بودند هر دو به هم

که این ابن عم بود و آن بنت عم

ز رفت قضا وز گذشت سپهر ...

... پراگنده بر ماه خون تذرو

فگنده به لولو بر از لاله بند

پراگنده بر سرو سیمین کمند ...

... ز عنبر نهاده به گل بر کله

ز سنبل علم بسته بر سنبله

همه روی حسن و همه موی میم ...

... بگسترده اندر عرب راز اوی

به حی بنی شیبه در کس نماند

که او نامه عشق گلشه نخواند ...

... چو از حال ایشان خبر یافتند

به وصل دو دلبند بشتافتند

دل و جان از انده بپرداختند

به هر گوشه ای بزم برساختند

بنی شیبه یکسر بیاراستند

کجا سور کردن همی خواستند ...

... شد از خون گردان زمین لاله گون

نخست از بنی شیبه کس نام و ننگ

که با کس نبد ساز و آلات جنگ ...

عیوقی
 
۳۵۴

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۴ - بردن گلشاه را از حی

 

... به پیروزی و خرمی باز جای

بنی شیبه گشته بر آن کشتگان

دوان ورقه هر سو چو دیوانگان ...

... به نسبت شریف و به مردی تمام

ربیع ابن عدنان و ضبی بنام

بنی ضبه بد نام آن شهر و حی

کی مال بنی شیبه کردند فی

ربیع ابن عدنان ز گل شه خبر

شنیده بد از مردم بابصر ...

... که با مهر من مهر پیوسته کن

در کینه و داوری بسته کن

به من ده تو آن دل گسل ماه را ...

... تو دانی که از ورقه من کم نیم

اگر مرورا خویش و بن عم نیم

شنیدم که با ورقه تیز چهر ...

... بدیدار او در شگفتی بماند

یکی گلبن لعل روینده دید

تذرو گرازان و یا زنده دید ...

... بدو گفت ایا لعبت خوب چهر

دلم بسته کردی تو دربند مهر

عیوقی
 
۳۵۵

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۸ - سخن گفتن ورقه با پدر و جواب دادن پدرش

 

... بغرید چون رعد نالان ز جای

بنزد پدر رفت گفت ای پدر

پسر رفت و عمر پسر شد بسر ...

... که من بر نخواهم همی تافت روی

ز حی بنی ضبه وز قوم اوی

که تا بر سرانشان من از خون تگرگ ...

... ببر در حسام و به کف در رمیح

زحی بنی شیبه بیرون شدند

چو شیر ژیان سوی هامون شدند ...

... ز تیمار فرزند دل خسته بود

روانش ببند بلا بسته بود

سران و سواران حی را بخواند ...

... ز بس نوفه شیر مردان جنگ

بنی شیبه گفتی کی جای بلاست

مقام ددو معدن اژدهاست ...

عیوقی
 
۳۵۶

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۱۱ - شعر گفتن ربیع ابن عدنان

 

... که بودند هر دو دلیران جنگ

ربیع ابن عدنان به حمله برش

درآمد یکی تیغ زد بر سرش ...

... همی گفت سوزنده آتش منم

ربیع ابن عدنان سرکش منم

بگفت این و در گرد میدان بگشت ...

... گه این حمله بر دو گه آن جست کین

ربیع ابن عدنان چو برق بهار

یکی تیغ زد بر میان سوار ...

... بیفزود اندر دل خلق بیم

ربیع ابن عدنان بلهو و طرب

همی گفت او کی سوار عرب ...

... بغرید گفتی دمان اژدهاست

سران بنی شیبه گفتا کجاست

نخواهم به جز میر کآید برم ...

... سزا را سزا رفت چونین سزید

کنون ورقه گر بسته مهر اوست

نیاید که نه در خور چهر اوست ...

... ز جای اندرون همچو آتش بجست

زبان بر گشاد و میان را ببست

نشست از بر باره رزمجوی ...

... شجاع جهان افتخار عرب

الای ای ربیع ابن عدنان بیای

به کینه بپوی و به مردی گرای ...

... ز حمیت یکی حمله بردش درشت

ربیع ابن عدنان بدو بنگرید

دو تا گشته پیری جهان دیده دید ...

... همی فر و زور جوانی نمود

ربیع ابن عدنان چو او را بدید

یکی نعره ای از جگر برکشید ...

... ترا چه گه جنگ و کین جستن است

که گیتی به مرگ تو آبستن است

بگو ای خرف گشته تو کیستی ...

... ترا چون کشم من که خود کشته ای

تو خود نامه عمر بنوشته ای

مرا زان جوانان مردان مرد ...

... تو بر گرد تا دیگر آید برم

کی من چون برویت همی بنگرم

ترا باد شمشیر من بس بود ...

... بدرم جهان گاه آشوب و شور

چو بر کینه جستن ببندم میان

نیندیشم از چون تو سیصد جوان

ز پیری به من بر نیاید شکست

مرا چون تو صد بنده بودست و هست

فزون زین لباس جفا را مپوش ...

... حصاری که دیوار او شد کهن

نباشد مر آن را بسی اصل و بن

چو بسیار گشت این بر آن آن برین ...

... بدان تا کند زو تهی گاه اوی

ربیع ابن عدنان چو شیر دژم

بزد تیغ و آن نیزه کردش قلم ...

... همی گشت از آن زخم در خاک و خون

ز قوم بنی شیبه بر شد خروش

دل سرکشان اندر آمد به جوش ...

... مرا خود دل از عاشقی خسته بود

به هجران جانان در و بسته بود

دل خسته ام باز شد خسته تر

به تیمار هجران در و بسته تر

بد از هجر بر پای من پای بند

به مرگ پدر گشت جانم نژند ...

... بپوشید خفتان و از بر زره

میان بسته وز دل گشاده گره

ببر در یکی تیغ مرد آزمای ...

عیوقی
 
۳۵۷

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۱۲ - شعر گفتن ورقه در مرگ پدر

 

... چه مردی هلا زود بر گوی نام

همانا تویی ورقه ابن الهمام

کی از هجر گلشاه و مرگ پدر ...

... کی برهانمت هم کنون زین بلا

کی از بهر بابک بنالی همی

برین روی زاری سگالی همی ...

... ور از بهر گلشاه دل خسته ای

دل اندر غم عشق او بسته ای

هم اکنون سرت را برم سوی اوی ...

... چو بشنید ورقه ازو این سخن

غم بابک و عشق آن سروبن

دگرباره اندر دلش تازه شد

بنالید و دردش بی اندازه شد

بگفت ای فرومایه مستحل ...

... ز خون سپاه تو دریا کنم

بنالند چون نیزه گیرم به چنگ

به بیشه هزبرو به دریا نهنگ ...

... کی جای نبردست و جای مصاف

ربیع ابن عدنان ز گفتار اوی

برآشفت و آمد به پیکار اوی ...

... نماندونه کس داد ز آن سان نشان

ربیع ابن عدنان بکردار میغ

فراز سر ورقه بگذارد تیغ

ز شمشیر او ورقه ابن الهمام

بترسید و پیش آوریدش حسام ...

... چو از تیغ و نیزه ندیدند کام

ربیع و همان ورقه ابن الهمام

نشدشان به جنگ اندرون رای سست ...

... به کینه بگشتند چون تند باد

ربیع ابن عدنان برآورد خشم

یکی حمله کرد آن سگ شوخ چشم ...

... ز بازوی خود نوک نیزه بکند

تن هر دو در بند غم بسته شد

همین خسته گشت و همان خسته شد

غلامش یکی باره تیز گام

بیاورد زی ورقه ابن الهمام

هم اندر زمان ورقه نیک رای ...

... همی کرد هریک ز گلشاه یاد

چنان بد دل ورقه ابن الهمام

ز هجران گلشاه فرخنده نام ...

... تن از وی به حیله رها کرده بود

به مکر و به چاره دلش بسته بود

به شیرین زبانی ازو جسته بود ...

... دل هر دو در عشق پرورده بود

هم از کودکی مهرشان بسته بود

وفا در دل هر دوان رسته بود

ربیع ابن عدنان ز بس ابلهی

نبود آگه از مکر سروسهی

کی بروی به حیلت نهادست بند

به تیمار هجران و بیم گزند

عیوقی
 
۳۵۸

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۱۴ - چو شد یار با بارهٔ گام زن

 

... بدید آن دو گردن کش شیرمرد

یکی بد ربیع ابن عدنان به نام

دگر ورقه بد نام ابن الهمام

برابر شده هر دو با یک دگر ...

... دگرباره کرد آن دلفروز ماه

به سوی ربیع ابن عدنان نگاه

زمین دید از خون او لاله گون ...

... اگرچند از جنگ خسته بدند

وگر چند در عشق بسته بدند

ز کین دل و حمیت نام و ننگ ...

... یکی روی گلشاه ما را نمای

کنونم مکش دست و پایم ببند

ببر نزد آن زاد سر و بلند ...

... شدی کند رای و شدی کند ویر

به سوگند بستی دلم را رواست

کنم آنچت اکنون مرا دو هواست ...

... بگفت این و از سینه او بجست

دو دستش پس پشت محکم ببست

فگندش به گردن درون پالهنگ ...

... بدیشان چو تنگ اندر آمد ز راه

ز رخ پرده بگشاد و بنمود ماه

عمامه خز از سر به بیرون فگند ...

... چگونه پدید آمد این طرفه ماه

ربیع ابن عدنان چو او را بدید

ببد خیره و سوی او بنگرید

گمانی چنان برد کان ماه روی ...

... کی من بی تو ای دوست چونان بدم

تو گفتی کی در بند و زندان بدم

نبایستت آمد همی سوی من ...

... به تیر طرب چشم غم را بدوخت

بنی شیبه و قوم او از نشاط

کشیدند از دل به شادی بساط ...

... شده دولتش باز آمد بجای

روان را چو از بند غم جسته دید

دل خویش با بخت پیوسته دید ...

... دریغا کی بر دست بی مایگان

بناگاه کشته شدی رایگان

ولیکن به کین تو من هم کنون ...

عیوقی
 
۳۵۹

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۱۵ - جنگ کردن پسر ربیع با گلشاه

 

... بیایید و بخت آزمایید هین

چو من از پی کین ببستم کمر

بدرم من آهن دلان را جگر ...

... نیت کرد رفتن به پیکار اوی

جراحت بیاگند و ران را ببست

بجست از بر خنگ جنگی نشست ...

... چگونه کنی جنگ با خستگی

تو بنشین کی اکنون به جای تو من

شوم سوی میدان برای تو من ...

... درآمد کنیزک چو تند اژدها

که از بند غم گشته باشد رها

به سینه برش طعنه ای زد درشت ...

... کی آید دگر پیش پیل دژم

کی تا بند او بگسلانم زهم

چو کهتر برادر شنید این سخن

بجوشید از کینه آن سرو بن

یکی نعره زد کودک شیر دل ...

... بسا کس که آن روز دل خسته شد

بدام بلا جان او بسته شد

چو پیدا شد آن ماه از زیر ابر ...

... پسر گفت ای دل ربای بدیع

منم نامور غالب ابن ربیع

تو پیشم چنانی به میدان جنگ ...

... کنون گر به مهرم تو رغبت کنی

بپایی و با بنده صحبت کنی

تن و جان و مالم همه آن تست

دلم بسته عهد و پیمان تست

تو اکنون ازین بند بگسل گره

شنیدی کنون پاسخم باز ده ...

... برآشفت از خشم و کینه گرفت

بگفتا کسی کو سزاوار بند

بود نشنود از خردمند پند ...

... بجست از زمین پس به کردار میغ

بنزد پسر رفت و بگذارد تیغ

بزد تیغ بر دست اسپ پسر ...

... کنیزک چو آگاه گشت از هنرش

بزد دست و گرفت بند کمرش

برین حال دو دشمن کینه خواه ...

عیوقی
 
۳۶۰

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۱۶ - گرفتار شدن گلشاه

 

چو در بند او شد درخشنده ماه

نهاد از طرب روی سوی سپاه

سپاه بنی ضبه گشتند شاد

همه حمله کردند چون تند باد ...

... ربودند گلشاه دل خواه را

ببستند و بردند آن ماه را

چو دو لشکر از کینه گشتند باز ...

... چو از دور نزدیک خیمه رسید

به درگاه خیمه درون بنگرید

به بیغوله خیمه گلشاه را

بدیدش مر آن دل گسل ماه را

دو گیسوش بر چوب بسته چو سنگ

ببسته چنان چوب بر رشته چنگ

پس پشت او دستها بسته سخت

غلام از بر تخت و او زیر تخت ...

... یکی نوبتی بر در خیمه بر

ببسته به کردار مرغی بپر

نهاده بر آن تخت پیش غلام ...

... که ما را نخواهی نیایی برم

ببندم کنون لاجرم بسته ای

دل خویش با مرگ پیوسته ای ...

... شوم ورقه را زنده آرم به چنگ

به پیش تو آرمش بسته دو دست

کنمش از غم و رنج و تیمار مست ...

... بسیجید از بهر نا مردمی

بدان روی تا مهر بستاندش

به ناپاکی آلوده گرداندش ...

عیوقی
 
 
۱
۱۶
۱۷
۱۸
۱۹
۲۰
۵۵۱