گنجور

 
عنصری

ای جهان را دیدن تو فال مشتری

کیست آن کو نیست فال مشتری را مشتری

گر ز عنبر بر سمن عمدا تو افکندی زره

آن زره که کاشته است از غالیه بر ششتری

آهوی بزمی تو با کبر پلنگانت چکار

آهوان را کی بود کبر پلنگ بربری

باز سر گیری تو و کبکی نیاز آرد ترا

باز را این دوستی کی بود با کبک دری

گرچه از دلها نروید عرعر و هرگز نرست

تو همی رویی بدلها بر ، که سیمین عرعری

تا نبینندت بخوبی داستان از تو زنند

چو ببینندت شنیدن این چنین باشد پری

گر نه ابراهیم آزر گشت مشکین زلف تو

زیر آذر پس چرا رسته است شمشاد طری

نسبتی داری به آزر همچنان که زلف تو

نیست ابراهیم اما تو نگار آزری

گر تو گیتی را بیارائی نباشد بس عجب

زانکه تو آرایش میدان شاه صفدری

خسرو مشرق یمین دولت آن کز یمن او

دین قوی گشت و زمانه از بد و زشتی بری

جرم نورانی که بیند رای او گوید که : زه

فرّ یزدانی که بیند روی او گوید : فری

ای خداوندی که از بیم سر شمشیر تو

از میان آخشیجان شد گسسته داوری

هر چه پیغمبر بگفت از تو پدید آید همی

حجت پیغمبری ، بی حجت پیغمبری

هست یزدان آنکه ز اندیشه بمعنی برترست

تو نه یزدانی و ز اندیشه بمعنی برتری

هر کسی عنبر همی جوید ز بهر بوی خوش

تو ز بهر بوی خوش اندر میان عنبری

گر بحرب اندر بود لشکر پناه خسروان

چونکه روز حرب باشد تو پناه لشکری

تا همیرانی چو بادی ، چون بیارامی زمین

تا همی بخشی چو آبی ، چون بکوشی آذری

تا بدید اختر شناس احکام تدبیر ترا

نزد او منسوخ گشت احکام چرخ چنبری

بشمری بر خویشتن از بندگان خدمت همی

نیکوی بر بندگان از خویشتن چون نشمری

هر چه بردارد منازع تو بنیزه بفکنی

هر چه بنویسد مخالف تو بدشنه بستری

آنکه پیش تو زمین بوسه دهد از پیش تو

بر نخیزد تا نگیرد دامن نیک اختری

گشت دفتر آسمان از فرّ معنی های تو

و آفتاب آسمانی گشت شعر دفتری

گر سلیمان پیش ازین از رای دیوان را ببست

رایش از پیغمبری و انگشتری بودی جری

هر چه در ایام دیوی بود بسته شد ز تو

نه ترا پیغمبری بایست و نه انگشتری

چوب موسی گرچه او بارید سحر ساحران

ساحری کرد آخر اندر امّت وی سامری

اندر ایام تو نام سحر نتواند برد

زانکه تیغ تو بیو بارید اصل ساحری

گر سکندر بر گذار لشکر یأجوج بر

کرد سدّ آهنین آن بود دستان آوری

سد تو شمشیر تست اندر مبارک دست تو

کو سکندر گو بیا تا سدّ مردان بنگری

هر گروهیرا که بالاشان بدستی بیش نیست

تیغ هندی بس بود سدّش نباید بر سری

بیش از ایشان دشمنست ای شاه مر ملک ترا

ترک و خوارزمی و غوری و هندی بربری

جمع ایشان چون دمیده بر پشت ستور

قد ایشان چون کشیده زاد سر و کشمری

یکتن از بیم تو نتواند که برخیزد ز جای

نز مسلمانی و نز اقصای حدّ کافری

آفتابی تو ولیکن آفتاب دین و داد

حاش لله گر چو تو هست آفتاب خاوری

فضل و فعل تو فزون از فعل او زیرا که او

روشنائی گسترد تو پارسائی گستری

گوئی اندام ترا توفیق یزدانست پوست

هر کجا باشی تو با توفیق یزدان اندری

نیست بر پشت زمین جائیکه تو آنجا بجاه

غائبی ای شهریار ار چند با ما ایدری

تا همی عالم بود تو شهریار عالمی

تا همی کشور بود تو پادشاه کشوری

حافظ تو باد یزدان تا بدنیا خضروار

بگذرانی عمرها را و تو هرگز نگذری

ز آنچه بینی حق ببینی ، ز آنچه گوئی به بوی

ز آنچه داری بهره یابی ، ز آنچه کاری برخوری