گنجور

 
عنصری

چو آفرید بتا روی تو ز دوده خدای

مجوی فتنه و روی ز دوده را مزدای

بعارض تو آن گرد مشک سوده بسست

بچشم سرمه مکن ، خلق را بلا منمای

بلای تافته جعدت بسست بر دل خلق

متاب زلف و دگر بر بلا بلا مفزای

ببستن کمر و لب گشادن از خنده

همی میان و دهان ترا نبیند رای

اگر نمود نخواهی همی میان و دهان

یکی ببند لب از خنده و مبان بگشای

دگر بجور مکوشی که جور نپسندد

خدایگان خراسان امیر بار خدای

یمین دولت پیروز روز ملک افروز

امین ملت پیغمبر جهان آرای

چه امر نافذ او خلق را چه گردش چرخ

چه سایۀ علمش ملک را چه فرّ همای

فلک بنای سعادت همی بپای کند

بر آن زمین که همی شاه بسپردش بپای

هوا چو خاک بطبعش فرو نشیند پست

زمین چو ذره ز حلمش بماند اندر وای

خیال همت او را اگر بپیماید

بعمر خویش نپیماید آسمان پیمای

کمند او ببرد زور پیل گردنکش

سنان او بکند یشک شیر دندان خای

همی نگون شود از بأس و از مهابت شاه

به ترک خانۀ خان و به هند رایت رای

هنر بمایۀ فرهنگ او ندارد سنگ

خرد بمرتبت رای او نگیرد جای

اگر جمال پرستی سیرش را بپرست

وگر کمال ستایی هنرش را بستای

نگفت عادت او هیچ حلم را که برو

نگفت فکرت او هیچ خلق را که میای

برای بردن نامش دهان بعنبر شوی

بحال گفتن مدحش زبان بزر اندای

مجوی دولت خود را جز آن مبارک در

زمانه را مطلب جز در آن خجسته سرای

زمان کینه ورش هم بزخم کینۀ اوست

بزخم مار بود هم زمان ما را فسای

خدایگانا علمی نماند و فایده ای

که خاطر تو مر آنرا نکرد دست گرای

تراست نعمت ،پروردنی همی پرور

تراست فرمان ، فرمودنی همی فرمای

مبارکت باد این جشن مهرگان بزرگ

نصیب شادی ازین جشن برگذر بربای

بساط بزم کن از گونه گونه تحفۀ باغ

سرای خلد کن از نعمۀ سرود سرای

نشستگاه یکی نوبهار ساز بدیع

بجای گل می سوری بجای بلبل نای

بدار بسته همیدون دل ولی و عدو

ولی بنعمت و ناز و عدو بقلعۀ نای

اگر زمانه نگردد تو با زمانه بگرد

وگر سپهر نپاید تو با سپهر بپای