گنجور

 
۳۲۴۱

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۱ - مطلع دوم

 

... پروز سبزه دمید بر نمط آب گیر

زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار

نرگس بر سر گرفت طشت زر از بهر خون

تارک گلبن گشاد نیشتر از نوک خار

شاه ریاحین به باغ خیمه زربفت زد ...

... خست به زخم حسام گرده گردون تمام

بست به بند کمند گردن دهر استوار

ای به گه امتحان ز آتش شمشیر تو ...

خاقانی
 
۳۲۴۲

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۲ - در پند و اندرز و ستایش رکن الدین مفتی خوی و رکن الدین عالم ری و تاج الدین رازی ابن امین الدین

 

... عقل حراق او و روح شرار

در کف از جام خنگ بت بنگر

بر رخ از باده سرخ بت بنگار

خاصه کایام بست پرده کام

خاصه دوران گشاد رشته کار ...

... وز حمیم حرام شو بیزار

فیض ابن السحاب خور چو صدف

حیض ابن العنب بجا بگذار

شیر پستان شیر خوردستی ...

خاقانی
 
۳۲۴۳

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۶ - در ستایش ملک الرسا شمس الدین محمودبن علی

 

... والشمس خوان که واو قسم داد زیورش

کو بست بهر هم لقبی زیور سخاش

تا شمس دین بر اوج ریاست دواسبه راند ...

... بهر نظام کل جهان جوهر سخاش

ز آن ده بنان که هشت جنان را مدد دهد

هفت اخترند و نه فلک اجری خور سخاش ...

... تا گنج زرفشان دهد اندر خور سخاش

بر چشمه کرم شد و سد نیاز بست

پس خضر جود خوانم و اسکندر سخاش ...

... ار من کند نظیر خراسان خور سخاش

محمود بن علی است چو محمود و چون علی

من هم ایاز جودش و هم قنبر سخاش ...

... چون مریم است حامله تن دختر سخاش

از آبنوس روز و شبم زان کند دوات

تا نسخه می کنم به قلم محضر سخاش ...

... او مرد ذات و همت من بکر لاجرم

بکری همتم شده در بستر سخاش

من یافتم ندای انا الله کلیم وار ...

خاقانی
 
۳۲۴۴

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۸ - مطلع دوم

 

... از سبزه و ز پر ملایک به هر دوگام

مدهامتان نوشته دو بستان اخضرش

دریای خشک دیده ای و کشتیی روان

هان بادیه نگه کن و هان ناقه بنگرش

دریای پر عجایب وز اعراب موج زن ...

... در چار لنگر است روان باد صرصرش

جوزا سوار دیده نه ای بر بنات نعش

ناقه نگر کجاوه و هم خفته از برش

اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او

ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش ...

... دستارچه کجاوه و ماه مدورش

اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او

ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش ...

خاقانی
 
۳۲۴۵

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۹ - مطلع سوم

 

اینک مواقف عرفات است بنگرش

طولش چو عرض جنت و صد عرض اکبرش ...

... از بس که دود آه حجاب ستاره شد

بر هفت بام بست گذرها چو ششدرش

بل هفت شمع چرخ گداران شود چو موم ...

خاقانی
 
۳۲۴۶

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۶ - قصیدهٔ مرآت الصفا، در حکمت و تکمیل نفس

 

دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش

دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش

نه هر زانو دبستان است و هر دم لوح تسلیمش

نه هر دریا صدف دار است و هر نم قطره نیسانش

سر زانو دبستانی است چون کشتی نوح آن را

که طوفان جوش درد اوست جودی گرد دامانش

خود آن کس را که روزی شد دبستان از سر زانو

نه تا کعبش بود جودی و نی تا ساق طوفانش

نه مرد این دبستان است هرگز جنبشی در وی

بهر دم چار طوفان نیست در بنیاد ارکانش

دبستان از سر زانوست خاص آن شیر مردی را

که چون سگ در پس زانو نشاند شیر مردانش ...

... که درد سر زبان است و ز خاموشی است درمانش

نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی

چو نایش بی زبان باید نه چون بربط زبان دانش ...

... ز یادم شد معمایی که هستی بود عنوانش

چو دیدم کاین دبستان راست کلی علم نادانی

هر آنچم حفظ جزوی بود شستم ز آب نسیانش ...

... دو بت بینی جهان و جان فتاده در لگد کوبش

دو سگ بینی نیاز و آز بسته پیش دربانش

زهی خضر سکندر دل هوا تخت و خرد تاجش ...

... برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم

اشارت کرد دولت را که بالا خوان و بنشانش

به خوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا

که اشکم چون نمک بود و رخ زرین نمکدانش ...

... نعیم مصر دیده کس چه باید قحط کنعانش

بن دامان شبستان کن به شرط آنکه هر روزی

بساطی سازی از رخسار و جارویی ز مژگانش ...

... چه جویی زین علف خانه که قحط افتاد درد خانش

نیابی جو خنوری را که دوران سوخت بنگاهش

نبینی نان تنوری راکه طوفان کرد ویرانش ...

... فلک هم تنگ چشمی دان که بر خوان دفع مهمان را

ز روز و شب دو سگ بسته است خوانسالار دورانش

نترسی زین سگ ابلق که دریده است پیش از تو ...

... تو شیری روزه میدار و مبین در سبع الوانش

نعیم پاک بستاند چو کرد آلوده بسپارد

نه شرم از آبدست آید نه ننگ از آب دستانش ...

... سلیمانی مکن دعوی نخست این دیوانی را

بکش یا بند کن یا کار فرما یا برون رانش

چو جان کار فرمایت به باغ خلد خواهد شد ...

... که خوش نبود که شاهنشه ز غربت باز ملک آید

به مانده خاصگان در بند او فارغ در ایوانش

سفر بیرون ازین عالم کن و بالای این عالم ...

... به چالاکی به بید انجیر منگر در مه نیسان

بدان افتادگی بنگر که بینی ماه آبانش

ز چرخ اقبال بی ادبار خواهی او ندارد هم ...

... تو را از گوسفند چرخ دنیا می نهد دنبه

توبر گاو زمین برده اساس قصر و بنیانش

زمین دایه است و تو طفلی تو شیرش خورده او خونت ...

... زمین از شخص جباران چو نفس ظالم رعنا

درون سو هست گورستان و بیرون سوست بستانش

خراسان گر حرم بود و بهین کعبه ملک شاهش ...

... نه بر سنجر شبیخون برد ز اول گورخان و آخر

شبیخون کرد اجل تا گور خانه شد شبستانش

زهی دولت که امکان هدایت یافت خاقانی ...

... که خود کحل الجواهر یافتند انصار و اعوانش

ببند ار کحل دین خواهی کمر چون دسته هاون

به پیش آنکه ارواحند هاون کوب دکانش ...

خاقانی
 
۳۲۴۷

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۷ - در ستایش فخر الدین شروان شاه منوچهر

 

... ز داد اوست زمان کرده با امان وصلت

به حکم اوست قضا بسته با رضا میثاق

ز بس که ریخت ازین پیش خون خفچاقان ...

... ز بیم ناوک پروین گسل برای گریز

ز آسمان بستاند بناب نعش طلاق

بگیرد از تپش تیغ و ز امتلای خلاف ...

... عطای تو کند این درد را دوا گر نه

علاج این چه شناسد حنین بن اسحاق

همیشه تا در موت و حیات نابسته است

بر اهل عالم از این بام ناگشاده رواق

در تو قبله افاق باد و خلق زمین

به مهر و مدح تو بگشاده نطق و بسته نطاق

مدام در حق ملکت دعای خاقانی ...

خاقانی
 
۳۲۴۸

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۸ - در رثاء امام محمد بن یحیی خراسانی و خفه شدن او به دست غزان

 

... لاشیء شناس برگ سپهر و نوای خاک

چون وحش پای بند سپهر و زمین مباش

منگر وطای ازرق و مگزین غطای خاک

ای مرد چیست خودفلک و طول و عرض او

دودی است قبه بسته معلق و ورای خاک

شهباز گوهری چه کنی قبه های دود ...

... کان چرب آخورش به ازین سبز جای خاک

نحلی جعل نه ای سوی بستان قدس شو

طیری نه عنکبوت مشو کدخدای خاک ...

... او کوه حلم بود که برخاست از جهان

بی کوه کی قرار پذیرد بنای خاک

از گنبد فلک ندی آمد به گوش او ...

خاقانی
 
۳۲۴۹

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۱ - مطلع سوم

 

... بر زه سیمین ماه گوی زرند اختران

بسته در آن گوی و زه جیب قبای ظلم

چرخ کبود آنچنانک ناخن تب بردگان ...

... گفتی فراش چرخ ناخن زهره گرفت

از بن ناخن دوید بر سر دامانش دم

آب بقم شد شفق مه خم و شب رنگرز ...

... سنبله چرخ را ابر کف شاه نم

از بن گوش آسمان از مه نو هر مهی

حلقه به گوشی شود بر در شاه عجم

خسرو مهدی نیت مهدی آدم صفت

آدم موسی بنان موسی احمد قدم

مهدی دجال کش آدم شیطان شکن ...

... موسی ملکت تویی گرگ شبان غنم

غبن بود گنج عرض خازن او اهرمن

ظلم بود صدر شرع حاکم او بوالحکم ...

... کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک

کی شودش پای بند کوره و سندان و دم

گو به حسامت که برد آب بت لات نام ...

... طرف رکابت چنانک روح امین معتبر

بند عنایت چنانک حبل متین معتصم

ای ز سریر زرت گنبد مایل حقیر ...

خاقانی
 
۳۲۵۰

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۴ - مطلع سوم

 

... رمزی ز تو وز فحول یک رم

مولای تو ثابت بن قره

شاگرد تو یحیی بن اکثم

تقدیر به همت تو واخورد ...

... هرچند درین دیار منحوس

بسته است مرا قضای مبرم

مرخاتم را چه نقص اگر هست ...

خاقانی
 
۳۲۵۱

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۵ - در مرثیهٔ شیخ الاسلام عمدة الدین محمد بن اسعد طوسی نیشابوری شافعی معروف به حفده

 

... صوفی کار آب کن از خون انتقام

در بند عشق شاهد و هم عشق شاهدش

عشقی چو قیس عامری و عروه حزام ...

... کازرده دید جان من از غصه لام

کاین آبنوس و عاج شب و روز و روز و شب

چون عاج و آبنوس شکافد دل کرام

من دست بر جبین ز سر درد چون جنین ...

... کرسی نهاده دید برآمد سه چار گام

بنشست و خطبه کرد به فصل الخطاب و گفت

گر مشکلیت هست سؤالات کن تمام

سربسته همچو فندق اشارت همی شنو

می پرس پوست کنده چو بادام کان کدام ...

... از بوی نافه عطسه مشکین زند مشام

چون سیب نخل بند بریزد به سوک او

زرین ترنج فلکه این نیل گون خیام ...

... ذاتش ز خلق چون شب قدر از مه صیام

او بود صد جوینی و غرالی اینت غبن

کاندر جهان به کندریی بودنی نظام ...

... کایمن کند ز هول سباع و شر هوام

آیم به حشر نامه او بسته بر جبین

گرد من از نظاره آن نامه ازدحام ...

... کاثار مجد او چو ابد باد مستدام

سیف الحق افضل ابن محمد که طالعش

دارد خلافة الحق در موضع سهام ...

خاقانی
 
۳۲۵۲

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۷ - در وصف خاک مقدسی که از بالین حضرت ختمی مرتبت آورده بود

 

... در گشاده دیده ام خرگاه ترکان فلک

ماه را بسته میان خرگان سان آورده ام

از سفر می آیم و در راه صید افکنده ام ...

... چون کبوتر رفته بالا و آمده بر پای خویش

بسته زر تحفه و خط امان آورده ام

من کبوتر قیمتم بر پای دارم سربها ...

... گرچه جرعه خاص بهر دوستان آورده ام

دوست خفته در شبستان است و دولت پاسبان

من به چشم و سر سجود پاسبان آورده ام ...

... کان زر دارید و من جان نورهان آورده ام

شیر مردان از شبستان گر نشان آورده اند

من سگ کهفم نشان از آستان آورده ام ...

... شب زریری برده و روز ارغوان آورده ام

هشت باغ خلد را دربسته بینی بر خسان

کان کلید هشت در در بادبان آورده ام

بس طربناکم ندانید این طربناکی ز چیست

کز سعود چرخ بخت کامران آورده ام ...

... گوهر دریای کاف و نون محمد کز ثناش

گوهر اندر کلک و دریا در بنان آورده ام

چون زبان ملک سخن دارد من از صدر رسول ...

... پس به نام شاه شرعش داغ ران آورده ام

عقل را در بندگیش افسر خدایی داده ام

ایتکینی برده و الب ارسلان آودره ام ...

... پشت در غربت کنون بر خاندان آورده ام

تا به هر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاک

خاک شروان بلکه آب خیروان آورده ام ...

خاقانی
 
۳۲۵۳

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح عصمت الدین خواهر منوچهر و شفیع آوردن برای اجازهٔ سفر

 

... پیشگاه حضرتش را پیش کار

از بنات النعش و جوزا دیده ام

آن سه دختر و آن سه خواهر پنج وقت ...

... داه این درگاه والا دیده ام

بر درش بسته میان خرگاه وار

شاه این خرگاه مینا دیده ام ...

... تا ابد بادت بقا کاعدات را

بسته مرگ مفاجا دیده ام

بهترین نوروزی درگاه را ...

خاقانی
 
۳۲۵۴

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۴ - در موعظه و نصیحت و تخلص به ستایش بهاء الدین سعد بن احمد

 

... دو پادشا را در ملک دل بیازارم

شد آنکه بست فروغ غرور و آتش آز

میان دیده همت خیال پندارم ...

... چو باد از در هر کس نخوانده درنشوم

چو خاک هم خود را بی خطر بنگذارم

نیم چو آب که با هر کسی درآمیزم ...

خاقانی
 
۳۲۵۵

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۵ - در مدح امام ناصر الدین ابراهیم

 

... اگرچه بریده پرم جای شکر است

که بند قفس سخت محکم ندارم

برآرم پر و برپرم کشیانه ...

... مصمم از این کلبه غم ندارم

مرا پای بسته است خاقانی ایدر

چرا عزم رفتن مصمم ندارم ...

خاقانی
 
۳۲۵۶

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۷ - مطلع دوم

 

... زان است کز غم تو پا و سری ندارم

خاقانیم به جان بند در ششدر فراقت

مهره کجا نهم که گشاد دری ندارم ...

... شمشیر اوست شاه ظفر ز آن به چرخ گوید

کالا بنات نعش تو هم بستری ندارم

توقیع او چو یافت رقیب سروش گفتا ...

... زان نیل و دجله پیش کفت فرغری ندارم

من شهربند لطف توام نه اسیر شروان

کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم ...

... ریم آهنی نه ام که ز خود جوهری ندارم

در طاق صفه تو چو بستم نطاق خدمت

جز در رواق هفت فلک منظری ندارم ...

... کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم

ور ز آبنوس روز و شبم لشکری برآید

جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم ...

خاقانی
 
۳۲۵۷

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۸ - در شکایت از روزگار و مدح پیغمبر بزرگوار و یاد از کعبهٔ معظمه

 

... آواز روزه بر همه اعضا برآورم

آبستنم که چون شنوم بوی نان گرم

از سینه باد سرد تمنا برآورم ...

... این دم ز راه چشم همانا برآورم

ور ساق من چو چنگ ببندد بده رسن

هم سر به ساق عرش معلا برآورم ...

... زال زرم که نام به عنقا برآورم

شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید

گرد از هزار بلبل گویا برآورم ...

... نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم

صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است

من آب و آتش از زر و صهبا برآورم ...

... چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم

بنیاد عمر بر یخ و من بر اساس عمر

روزی هزار قصر مهیا برآورم ...

خاقانی
 
۳۲۵۸

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۹ - هنگام حبس در عزلت و قناعت و تخلص به مدح خاتم انبیاء

 

... چون جرعه ریز دیده به دامن درآورم

هر دم هزار بچه خونبن کنم له خاک

چون لعبتان دیده به زادن درآورم

از زعفران چهره مگر نشره ای کنم

کبستنی به بخت سترون درآورم

دانم که دهر خط بلا بر سرم کشید ...

... طوفانم از تنور برآمد چه سود از آنک

دامن چو پیرزن به نهنبن درآورم

شد روز عمر ز آن سوی پیشین و روی نیست ...

... از چنگ غم خلاص تمنی کنم ز دهر

کافغان بنای و حلق چو ارغن درآورم

چون زال بسته قفسم نوحه زان کنم

تا رحمتی به خاطر بهمن درآورم ...

... گه سجده گاه ساغر روشن درآورم

از هزل و جد چو طفل بنگزیردم که دست

گاهی به لوح و گه به فلاخن درآورم ...

... گر من نظر به عالم ریمن درآورم

آسیمه سر چو گاو خراسم که چشم بند

نگذاردم که چشم به روغن درآورم ...

خاقانی
 
۳۲۵۹

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۰ - در شکایت و عزلت

 

... که از زحمت توتیا می گریزم

مرا چون خرد بند تکلیف سازد

ز بند خرد در هوا می گریزم

دهان صبا مشک نکهت شد از می ...

... ز سر پای سازم به پا می گریزم

اسیرم به بندخیالات و جان را

نوا می دهم وز نوا می گریزم

ز کی تا به کی پای بست وجودم

ندارم سر و دست و پا می گریزم ...

خاقانی
 
۳۲۶۰

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۱ - در دل‌تنگی و شکایت از روزگار و خوش‌دلی از گوشه‌گیری و قناعت

 

غصه بندد نفس افغان چکنم

لب به فریاد نفس ران چکنم ...

... چون شفق سرخ گریبان چکنم

ز آتشین آه بن دریا را

چون تیمم گه عطشان چکنم ...

... گرنه آبم خس الوان چکنم

بسته غار امیدم چو خلیل

شیر از انگشت مزم نان چکنم ...

... نی نی آزادم ازین لوح دورنگ

عقل را طفل دبستان چکنم

چون رسید آیت روز آیت شب ...

... زحمت ساحل عمان چکنم

رفت شیرین ز شبستان وفا

نقش مشکوی و شبستان چکنم

چون نه شعری نه سهیل است و نه مهر ...

خاقانی
 
 
۱
۱۶۱
۱۶۲
۱۶۳
۱۶۴
۱۶۵
۵۵۱