گنجور

 
خاقانی

غصه بندد نفس افغان چکنم؟

لب به فریاد نفس‌ران چکنم؟

غم ز لب باج نفس می‌گیرد

عمر در کار رصدبان چکنم؟

نامرادی است چو معلوم امید

دست ندهد، طلب آن چکنم؟

مشرفان قدرم حسب مراد

چون نرانند به دیوان چکنم؟

رشتهٔ جان مرا صد گره است

واگشادن همه نتوان چکنم؟

دوستانم گره رشتهٔ جان

نگشایند به دندان چکنم؟

کار خود را ز فلک همچو فلک

چون نبینم سر و سامان چکنم؟

از خم پشت و نقطهای سرشک

قد و رخسار فلک‌سان چکنم؟

فلک افعی زمرد سلب است

دفع این افعی پیچان چکنم؟

دور باش دهنش را چو کشف

زاستخوان بیهده خفتان چکنم؟

ایمه دوران چو من آسیمه‌سر است

نسبت جور به دوران چکنم؟

چرخ چون چرخ زنان نالان است

دل ز چرخ این همه نالان چکنم؟

چرخ را هر سحر از دود نفس

همچو شب سوخته دامان چکنم؟

خاک را هر شبی از خون جگر

چون شفق سرخ گریبان چکنم؟

ز آتشین آه بن دریا را

چون تیمم‌گه عطشان چکنم؟

هفت دریا گرو چشم من است

من تیمم به بیابان چکنم؟

قوتم از خوان جهان خون دل است

زلهٔ همت ازین خوان چکنم؟

چون بر این خوان نمک بی‌نمکی است

دیده از غم نمک افشان چکنم؟

بر سر آتش از این بی‌نمکی

گر نمک نیستم افغان چکنم؟

چون به گیتی نه وفا ماند و نه اهل

ذم اهلیت اخوان چکنم؟

خوان گیتی همه قحط کرم است

خضرم از خوان خضر خان چکنم؟

هر شبانگه پر و هر صبح تهی است

خواجه چنین باشد این خوان چکنم؟

نیست در خاک بشر تخم کرم

مدد از دیده به باران چکنم؟

شوره خاکی را کز تخم تهی است

فتح باب از نم مژگان چکنم؟

جوهر حس بر هر خس چه برم؟

پر طاووس، مگس ران چکنم؟

چند نان ریزهٔ خوان‌های خسان

گرنه آبم خس الوان چکنم؟

بستهٔ غار امیدم چو خلیل

شیر از انگشت مزم، نان چکنم؟

همچو ماهی سر خویش از پی نان

بر سر سوزن طفلان چکنم؟

گوئیم نان ز در سلطان جوی

آب رو ریزد بر نان چکنم؟

لب خویش از پی نان چون دو نان

بوسه زن بر در سلطان چکنم؟

همچو زنبور دکان قصاب

در سر کار دهن جان چکنم؟

پیش هر خس چو کرم فرمان یافت

عقل را سخرهٔ فرمان چکنم؟

تب زده زهر اجل خورد و گذشت

گل شکرهای صفاهان چکنم؟

تاج خرسندیم استغنا داد

با چنین مملکه طغیان چکنم؟

نعمتی بهتر از آزادی نیست

بر چنین مائده کفران چکنم؟

مادر بخت فسرده رحم است

خشک دارد سر پستان چکنم؟

آب چون نار هم از پوست خورم

چون نیابم نم نیسان چکنم؟

از درون خانه کنم قوت چو نحل

چون جهان راست زمستان چکنم؟

سنگ بر شیشهٔ دل چون فکنم

روح را طعمهٔ ارکان چکنم؟

آتش اندر تن کشتی چه زنم

نوح را غرقهٔ طوفان چکنم؟

شاه دل را که خرد بیدق اوست

در عری‌خانهٔ خذلان چکنم؟

نی‌نی آزادم ازین لوح دورنگ

عقل را طفل دبستان چکنم؟

چون رسید آیت روز آیت شب

محو کرد آیت ایشان چکنم؟

طبع غمگین چکنم ز آنچه گذشت

دل از آنچ آید شادان چکنم؟

هست نه شهر فلک زندانم

عیش ده روزه به زندان چکنم؟

کم زنم هفت ده خاکی را

دخل یک هفتهٔ دهقان چکنم؟

همتم بر کیهان خوردآب

ننگ خشک و تر کیهان چکنم؟

کاوه‌ام پتک زنم بر سر دیو

در دکان کوره و سندان چکنم؟

خادمانند و زنان دولت‌یار

چون مرا آن نشد آسان چکنم؟

دولت از خادم و زن چون طلبم

کاملم میل به نقصان چکنم؟

پیش تند استر ناقص چو شگال

شغل سگ‌ساری و دستان چه کنم؟

چیست جز خاک در این کاسهٔ چرخ

طعمه زین کاسهٔ گردان چکنم؟

همه ناکامی دل کام من است

گرد کام این همه جولان چکنم؟

من به همت نه به آمال زیم

با امل دست به پیمان چکنم؟

عیسیم رنگ به معجز سازم

بقم و نیل به دکان چکنم؟

هم عراق آفت شروان چه کشم

هم سفرخانهٔ احزان چکنم؟

گر شرف وان به مثل شروان نیست

خیروان است شرف وان چکنم؟

چون به شروان دل و یاریم نماند

بی‌دل و یار به شروان چکنم؟

مه فرو رفت منازل چه برم

گل فرو ریخت گلستان چکنم؟

درج بی‌گوهر روشن به چه کار

برج بی‌کوکب رخشان چکنم؟

چو به دریا نه صدف ماند و نه در

زحمت ساحل عمان چکنم؟

رفت شیرین ز شبستان وفا

نقش مشکوی و شبستان چکنم؟

چون نه شعری نه سهیل است و نه مهر

یمن و شام و خراسان چکنم؟

فرقت شهد مرا سوخت چو موم

وصلت مهر سلیمان چکنم؟

چون منم گرگ گزیده ز فراق

طلب چشمهٔ حیوان چکنم؟

آه و دردا که به شروان شدنم

دل نفرماید، درمان چکنم؟

گرچه اینجام ز خاقان کبیر

هست نان پاره فراوان چکنم؟

آب شروان به دهان جون زده‌ام

یاد نان پارهٔ خاقان چکنم؟

چون مرا در وطن آسایش نیست

غربت اولیتر از اوطان چکنم؟

دو سه ویرانه در این شهر مراست

چون نیم جغد به ویران چکنم؟

آن همه یک دو سه دیر غم دان

نه سدیر است و نه غمدان چکنم؟

لیک نیم آدمی آنجاست مرا

چون سپردمش به یزدان چکنم؟

اولش کردم تسلیم به حق

باز تسلیم دگرسان چکنم؟