گنجور

 
خاقانی

از آن قبل که سر عالم بقا دارم

بدین سرای فنا سر فرو نمی‌آرم

نشاط من همه زی آشیان نه فلک است

اگرچه در قفس پنج حس گرفتارم

نه آن کسم که درین دام‌گاه دیو و ستور

چو عقل مختصران تخم کاهلی کارم

به کاه برگی برگ جهان نخواهم جست

چنان که نیست به یک جو جهان خریدارم

دلا جهان همه باد است و خلق خاک پرست

نه آتشم که فروزی به باد رخسارم

طمع مدار که از بهر طعمهٔ ارکان

عنان جان و خرد را به حرص بسپارم

مباد کز پی خشنودی چهار رئیس

دو پادشا را در ملک دل بیازارم

شد آنکه بست فروغ غرور و آتش آز

میان دیدهٔ همت خیال پندارم

از آن خیال من امروز خلوتی جستم

وز آن فروغ من اکنون فراغتی دارم

بسا که از پی جست جهان چون پرگار

چو دایره همه تن گشته بود زنارم

کنون نگر که ازیان منزل نبهره فریب

به رسم طالع خود واپس است رفتارم

اگرچه زین فلک آب رنگ آتش‌بار

چو باد و خاک سبک سایه و گران‌بارم

چو باد از در هر کس نخوانده درنشوم

چو خاک هم خود را بی‌خطر بنگذارم

نیم چو آب که با هر کسی درآمیزم

نیم چو ابر که بر هر خسی گهر بارم

چو طوطی ارچه همه منطقم نه غمازم

چو تیغ گرچه همه گوهرم نه غدارم

نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم

نبینی از پی کار نیاز پیکارم

چو زر نخواهم خود را اسیر دست خسان

ز حرص آنکه به زر همچو زر شود کارم

چو آب درنشوم بهر نان به هر گوشه

از آن چو شمع همه ساله خویشتن خوارم

هزار شکر کنم فیض و فضل یزدان را

که داد دانش و دین گر نداد دینارم

ز خلق گوشه گرفتم که تا همی ساید

کلاه گوشهٔ همت به چرخ دوارم

به طبع آهن بینم صفات مردم را

از آن گریزان از هر کسی پری‌وارم

بدانکه چون الف وصل باشم از خواری

که نام نبود و بینند خلق دیدارم

اگر بدانی سیمرغ را همی مانم

که من نهانم و پیداست نام و اخبارم

بدان که نیست کفم چون دهان گل پر زر

به دست طعنه چرا که هر خسی نهد خارم

مگر نداند کز عقد عقل و جوهر جان

پر است گردن اعمال و دست اسرارم

ازین زبان درافشان چو دفتر اعشی

مرصع است به گوهر هزار طومارم

نه مرد لافم خاقانی سخن‌بافم

که روح قدس تند تار و پود اشعارم

ز کس به دهر خجل نیستم بحمد الله

مگر ز ایزد و استاد صدر احرارم

به شکر ایزد و استاد در مقام سجود

نهاده سر به زمین همچو کلک و پرگارم

به شکر صدر زمان هر زمان به بحر سخن

صدف مثال دهان را به در بینبارم

عیار شعر من اکنون عیان تواند شد

که رای روشن آن مهتر است معیارم

کلیم طور مکارم اجل بهاء الدین

که مدح اوست مسیحای جان بیمارم

سپهر حمد و سعادات سعد دین احمد

که خاک درگهش افزود آب بازارم

ملک صفاتی کاندر ممالک شرفش

سپهر گفت که من کمترین عمل دارم

پیام داد به درگاهش آفتاب که من

تو را غلامم از آن بر نجوم سالارم

نگر چگونه نگهداریم ز نحس وبال

که در حریم جلالت همی به زنهارم

ستاره گفت منم پیک عزت از در او

از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم

ایا غیاث ضعیفان و غیث درویشان

به باغ مدح تو بر شاخ معرفت بارم

اگر چه نام من اندر حساب «الشعراست»

ز مدحت تو به «الاالذین» سزاوارم

به پیش فیض تو ز آن آمدم به استسقا

که وارهانی ازین خشک‌سال تیمارم

صورنگار حدیثم ولی هر آن صورت

که جان در آن نتوانم نمود ننگارم

کدام علم کز آن عقل من نیافت اثر

بیازمای مرا تا ببینی آثارم

بدین قصیده که یکسر غرائب و غرر است

سزد که خوانی صد چون لبید و بشارم

بمان به دولت جاوید تا به حرمت تو

زمانه زی حرم خرمی دهد بارم