گنجور

 
خاقانی

ای شحنهٔ شش جهات عالم

در چار دری و هفت طارم

ای جنت انس را تو کوثر

وی کعبهٔ قدس را تو زمزم

نیرو ده توست ناف خرچنگ

عشرت‌گه تو دهان ضیغم

هم‌خانه شوی به مهد عیسی

رجعت کنی از اشارت جم

در بوتهٔ خاک سازی اکسیر

آتش ز اثیر و ز آسمان دم

گه یاره کنی ز ماه و گه تاج

گه رنگ دهی به خاک و گه شم

از رفتن توست بر تن دهر

پر نقطهٔ زر سیاه ملحم

وز آمدن تو دست گیتی

افراخته آستین معلم

تف علم تو در دم صبح

بر بیرق شام سوخت پرچم

خاقانی را تویی همه روز

روزی ده و رازدار و محرم

تاب و تب او ببین به ظاهر

کاندر دلش آتشی است مدغم

از خوارزم آر مهر این تب

وز جیحون ساز نوش این سم

جان داروی او بیار یعنی

خاک در قدوهٔ معظم

در گرد رکاب او همی دو

در گرد عنان او همی چم

تا خورشیدی پیاده بینند

خورشید دگر فراز ادهم

مختار عجم بهاء دین آنک

منشور جلال اوست معجم

با جوش ضمیر و جیش نطقش

مه شد زمن و عطارد ابکم

با لطف کفش گرفت تریاق

چون چشم گوزن کام ارقم

به ز آدمی است و آدمی نام

لیک آدم از او شده مکرم

در نام نگه مکن که فرق است

از زادهٔ عوف و پور ملجم

بی‌قوت ده اناملش نیست

هفت اختر مکرمت مقوم

بی‌یاری زال و پر عنقا

بر خصم ظفر نیافت رستم

ای کحل کفایت تو برده

از دیدهٔ آخر الزمان نم

لفظی ز تو وز عقول یک خیل

رمزی ز تو وز فحول یک رم

مولای تو ثابت‌بن قره

شاگرد تو یحیی‌بن اکثم

تقدیر به همت تو واخورد

گفت ای پدر قدم تقدم

رای تو به آسمان ندا کرد

کای طفل معاملت تعلم

داده است قضا بهای قدرت

نه گلشن و هشت باغ درهم

انصاف بده که هست ارزان

یوسف صفتی به هفده درهم

بالای مدیح تو سخن نیست

کس زخمه نکرد برتر از بم

در وصف تو کی رسم به خاطر

بر عرش که بر شود به سلم؟

طبع تو شناسد آب شعرم

دیلم داند نژاد دیلم

گرچه شعرا بسی است امروز

این طائفه را منم مقدم

هرچند درین دیار منحوس

بسته است مرا قضای مبرم

مرخاتم را چه نقص اگر هست

انگشت کهن محل خاتم

در قالب آدم امیدم

ای هم‌دم روح، روح در دم

یعنی برسان به حضرت شاه

این عقد جواهر منظم

چون بحر میان جانبین بود

کارم ز خطر نمود مبهم

در حال به گوش هوش من گفت

وصف تو که با ضمیر شد ضم

کای مادر موسی معانی

فارغ شو و «فاقذ فیه فی‌الیم»

ای داعی حضرت تو ایام

گرچه نکنم دعا مقسم

گویم که چهار اساس عمرت

چو سبع شداد باد محکم

کار تو تمام باد چونانک

نقصان نرسد پس اذاتم