ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم
یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم
طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل
کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم
عید منی و شادی میبینم از هلالت
دیوانهام که جز تو مهپیکری ندارم
عشق از سرم درآمد وز پای من برون شد
زان است کز غم تو پا و سری ندارم
خاقانیم به جان بند در ششدر فراقت
مهره کجا نهم که گشاد دری ندارم
شروان سراب وحشت، من تشنه بیژن آسا
جز درگه تهمتن آبشخوری ندارم
سردار تاجداران هست آفتاب و دریا
نیلوفرم که بیاو نیل و فری ندارم
محمود همت آمد، من هندوی ایازش
کز دور دولتش به دانش خری ندارم
جان را کنم غلامش عغنبر به داغ فرمان
کان بحر دست را به زین عنبری ندارم
یاجوج ظلم بینم والا سداد رایش
از بهر سد انصاف اسکندری ندارم
او هود ملت آمد بر عادیان فتنه
الا سپاه خشمش من صرصری ندارم
نامردم ار ز جعفر برمک به یادم آید
هر فضلهای از آنها چون جعفری ندارم
لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت
کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم
بطریق دید رویش گفتا که در همه روم
از قیصران چنان تو دینگستری ندارم
نسطور دید آیت مسطور در دل او
گفت از حواریان چو تو حقپروری ندارم
ملکای این سیاست فرمانش دید گفتا
در قبضهٔ مسیح چو تو خنجری ندارم
یعقوب این فراست دورانش دید گفتا
بر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم
اسقف ثناش گفتا جز تو به صدر عیسی
بر دیر چارمین فلک رهبری ندارم
مریم دعاش گفت که چون نصرت تو دیدم
از همت یهودی غم خیبری ندارم
عیسی بگفت دست فروکن به فرق امت
کن فرق را ز دست تو به افسری ندارم
مهدی که بیند آتش شمشیر شاه گوید
دجال را به تودهٔ خاکستری ندارم
کیوان که راهبی است سیه پوش دیر هفتم
گفت از خواص ملک چو تو سروری ندارم
برجیس جاثلیق که انجیل دارد از بر
گفت از مدایح تو برون دفتری ندارم
بهرام کاسقفی است به زنار هرقلی در
گفت از ظلال تیغش به مغفری ندارم
خورشید کوست قبلهٔ ترسا و جفت عیسی
گفت از ملوک روم چو تو صفدری ندارم
ناهید زخمه پرور ناقوس کوب انجم
گفت از سماع مادح تو به زیوری ندارم
تیری که سوخته است ز قندیل دیر عیسی
گفت از جمال مدح تو به مخبری ندارم
ماهی که شیفته است به زنجیر راهبان در
گفت از محیط دست تو به معبری ندارم
عدل یتیم مانده ز پور قباد گفتا
کز تیغ فتح زایت به مادری ندارم
ملک عقیم گشته ز آل یزید گفتا
کز نفس دین طراز تو به حیدری ندارم
گرزش چو لاله بر درد البرز را و گوید
کافلاک را به گنبدهٔ نستری ندارم
رایات او چو دید نقیب بهشت گفتا
زین راستتر به باغ بقا عرعری ندارم
شمشیر اوست شاه ظفر ز آن به چرخ گوید
کالا بنات نعش تو هم بستری ندارم
توقیع او چو یافت رقیب سروش گفتا
هر عجم ازین حروف کم از عبهری ندارم
ای مرزبان کشور بهرامیان بحسبت
بیآستان تو دل بر کشوری ندارم
وی پهلوان ملکت داودیان به گوهر
شایم به کهتریت که بد گوهری ندارم
بر خلق و خلق تو من چون چشم و دل گمارم
در چشم و دل کم از تبت و ششتری ندارم
شروان به همت تو چو بغداد و مصر بینم
زان نیل و دجله پیش کفت فرغری ندارم
من شهربند لطف توام نه اسیر شروان
کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم
شروان به دولت تو خود خیروان شد اما
من خیروان ندیدم الا شری ندارم
حرمت برفت حلقهٔ هر درگهی نکوبم
کشتی شکست منت هر لنگری ندارم
آنم که گر فلک به فریدونیم نشاند
برگ سپاس بردن ز آهنگری ندارم
بالله که گر به تیرگی و تشنگی بمیرم
دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم
آن آهنم که تیغ تو را شایم از نکوئی
ریم آهنی نهام که ز خود جوهری ندارم
در طاق صفهٔ تو چو بستم نطاق خدمت
جز در رواق هفت فلک منظری ندارم
در سایهٔ قبولت باد جهان نیارم
بر کوههٔ ثریا عقد ثری ندارم
جان نقش بلخ گردد دل قلب مرو گیرد
آن روز کز در تو نسیم هری ندارم
جویم رضات شاید گر دولتی نجویم
دارم مسیح گرچه سم خری ندارم
بینم محیط شاید گر قطرهای نبینم
دارم اثیر زیبد گر اخگری ندارم
بر من درت گشاید درهای آسمان را
زین در نگردم ایرا زین به دری ندارم
پرگار نیستم که سر کژرویم باشد
کز راستی به جز صفت مسطری ندارم
دانم که نیک دانی دانند دشمنان هم
کامروز در جهان به سخن همسری ندارم
در بابل سخن منم استاد سحر تازه
کز ساحران عهد کهن همبری ندارم
شطرنجی ثنای توام قائم زمانه
کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم
ور ز آبنوس روز و شبم لشکری برآید
جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم
افراسیاب طبع من آن بیژن شجاعت
عذر آورد که بهتر زین دختری ندارم
مرغ توام مرا پر فرمان ده و بپران
کالا سزای دانهٔ تو ژاغری ندارم
دارم دل عراق و سر مکه و پی حج
درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم
طاووس بودهام به ریاض ملوک وقتی
امروز پای هست مرا و پری ندارم
اینجا چو چشم سعتریانم نماند آبی
چون سعتری نمک و سعتری ندارم
چندان بمان که چشمهٔ خورشید دم بر آرد
کالا به چشمه سار عدم خاوری ندارم
یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت
کز دیدهٔ رضای تو به یاوری ندارم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر دربارهی عشق و دلتنگی عمیق شاعر به معشوق است. شاعر به کشش و زیبایی معشوق اشاره میکند و بیان میکند که هیچکس و هیچچیز نمیتواند جای او را پر کند. او از غم و درد فراق میگوید و احساس تنهایی و یأس عمیق خود را بیان میکند. شاعر در مقایسه با شخصیتهای تاریخی و مذهبی، به یگانگی و بینظیری معشوق خود اشاره میکند و بیان میکند که در جهان کسی مانند او وجود ندارد. شعر، نماد عشق حقیقی، فراق و نیاز به محبت معشوق است.
هوش مصنوعی: ای باغ جان، تو را همچون گل میدانم، اما از لبانت بیشتر زیبایی نمییابم. یاد لبان تو در دل من باقی مانده، اما دیگر هرگز سراغ گل دیگری را نخواهم گرفت.
هوش مصنوعی: من به خاطر غم تو بارسنگینی را به دوش دارم و اگر بخواهم دل از این بار رها کنم، نمیتوانم چون نمیتوانم از چنگال تو رهایی یابم.
هوش مصنوعی: تو عید منی و من از دیدن هلال چهرهات شادی میکنم، من دیوانهام که غیر از تو هیچ ماه زیبایی در زندگیام نیست.
هوش مصنوعی: عشق از وجودم بیرون رفت و از پاهایم رخت بربست. به همین خاطر است که به خاطر غم تو دیگر نه پای ایستادن دارم و نه سرتاسر توانم را.
هوش مصنوعی: من در عشق تو گرفتار و در عذابی عمیق هستم و نمیدانم که باید سنگینی این احساس را کجا بگذارم، زیرا در این شرایط هیچ راه فراری ندارم.
هوش مصنوعی: در سرزمین شروان که پر از وحشت و سراب است، من مانند بیژن تشنه هستم و جز در محل زندگی تهمتن، جایی برای نوشیدن آب ندارم.
هوش مصنوعی: سردار بزرگ و برجسته مانند آفتاب است و من دریا نیلوفر هستم که بدون او زندگیام معنا ندارد و نمیتوانم به خوشی و شادی دست یابم.
هوش مصنوعی: محمود با قدرت و ارادهای قوی به میدان آمده، من مانند ایاز او هستم که از دوری و شکوه او حتی به دانش من هم شکافتی وجود ندارد.
هوش مصنوعی: من جانم را به خاطر او قربانی میکنم، زیرا نمیتوانم دلیلی برای نداشتهام پیدا کنم، به مانند دریا که هیچ چیز را در خود نگه نمیدارد.
هوش مصنوعی: من ظلم یاجوج را میبینم و اگرچه سدّ عدالت را نمیتوانم برپا کنم، اما توانایی مقابله با این ظلم را ندارم.
هوش مصنوعی: او در میان مردم عادی به عنوان یک منجی و هدایتگر آمده است، مگر اینکه در برابر سپاه خشم او من بتوانم از خود دفاع کنم.
هوش مصنوعی: هرگاه یاد جعفر برمک به ذهنم خطور کند، از آن همه بدی و پلیدی که از آنها به یاد میآورم، هیچ چیز خوبی ندارم که مانند جعفری باشد.
هوش مصنوعی: در این ابیات، شاعر از وضعیت زمانه و تأثیر آن بر نسل خود صحبت میکند. او به این نکته اشاره دارد که در دنیای امروز، ویژگیها و شانهای افرادی که در گذشته در جامعهی خود نفوذ داشتهاند، کمتر دیده میشود. او از بزرگی شخصیتی مشابه مسیحا سخن میگوید و به نوعی احساس دلتنگی و کمبود در جامعهی خود را ابراز میکند. در واقع، شاعر به دنبال نشانههایی از شکوه و عزت در زمانهای است که فاقد آنهاست.
هوش مصنوعی: به روشنی چهرهاش گفت که در تمام روم، از تمامی پادشاهان، کسی را همانند تو که در گسترش دین اینگونه تلاش کند، نمیشناسم.
هوش مصنوعی: این بیت به معنای این است که شخصی در دل خود پیامی مخفی را مشاهده کرد و از او خواسته شد که مانند حواریان، از حق و حقیقت دفاع کند، اما او احساس کرد که توانایی انجام این کار را ندارد.
هوش مصنوعی: فرمانروایان این سیاست وقتی این وضعیت را مشاهده کردند، گفتند: در دستان مسیح، به عنوان قدرتی برتر، چیزی ندارم که به عنوان سلاح یا تکیهگاه به آن rely کنم.
هوش مصنوعی: یعقوب به جلال و نورانیّت مریم نگاه کرد و گفت: من در چنین پاکی و بیآلایش بودن، محضر و وجودی همچون تو ندارم.
هوش مصنوعی: اسقف گفت: غیر از تو کسی را ندارم که به مقام عیسی در بالاترین آسمانها رهبری کند.
هوش مصنوعی: مریم گفت که وقتی یاری و کمک تو را دیدم، دیگر از تلاش و کوشش یهودی برای غم خیبر نگران نیستم.
هوش مصنوعی: عیسی گفت: دستت را به میان مردم بزن و میان آنها تفاوت قائل شو، اما من از تو هیچ تسلطی بر سرنوشتشان ندارم.
هوش مصنوعی: مهدی که آتش شمشیر شاه را ببیند، به شیطان میگوید که من تو را به خاک سپردهام و دیگر هیچ وجودی از تو نمیبینم.
هوش مصنوعی: کیوان که راهبی است با لباس سیاه، در دیر هفتم گفت: «در ملک تو مانند تو کسی نیست که سروری داشته باشد.»
هوش مصنوعی: برجیس جاثلیق که صاحب انجیل است، گفته که از سر معرفت و ستایش تو هیچ دفتر و نوشتهای در دست ندارد.
هوش مصنوعی: بهرام، که به یک کاسه معروف است، در صحبت نمیتواند از تیغ تیزش بگوید؛ چون حفاظی در برابر آن ندارد و احساس میکند که به نوعی در معرض آسیب قرار دارد.
هوش مصنوعی: کجاست آن خورشید که قبلهٔ اهل ایمان و همتای عیسی است؟ من از پادشاهان روم چنین شخصیتی همچون تو را نمیشناسم.
هوش مصنوعی: ناهید، الهه عشق و زیبایی، از صدای ضربان ناقوس ستارگان میگوید و اعتراف میکند که از شنیدن مدح و ستایش تو، هیچ زینتی در خود نمیبیند.
هوش مصنوعی: تیری که در شمع سوزان به جا مانده، یادآور زیباییهایی است که از جمال تو برای من ناشناخته مانده و از آن خبری ندارم.
هوش مصنوعی: ماهی که به زنجیر راهبان وابسته است، در اعتراف به این موضوع میگوید که از فضای درون تو راهی برای عبور ندارد.
هوش مصنوعی: یادگار یتیمی که از فرزندان قباد است، میگوید که من از شمشیر پیروزیات چیزی ندارم، چرا که مادری ندارم.
هوش مصنوعی: زمین به خاطر ظلم و فساد، از نسل فرزندان یزید خالی شده است. او میگوید که دیگر نتوانستهام نشانهای از دین و حقیقت را در وجود تو ببینم که به صفات حیدر (علی) مرتبط باشد.
هوش مصنوعی: اگر او مانند لالهای زیبا بر دردی غمانگیز بنهد و بگوید که من در زیر گنبدی از دنیا، به خاطر زیبایی خود هیچ چیزی ندارم.
هوش مصنوعی: پرچمهای او را که نقیب بهشت دید، گفت: من از این راستتر به باغ جاودانی بیخبرند.
هوش مصنوعی: شمشیر او برای پیروزی است، اما آسمان به او میگوید که من چیزی برای تو ندارم و نمیتوانم به تو کمک کنم.
هوش مصنوعی: زمانی که رقیب نوشتاری از او دریافت کرد، گفت: «هیچ عجم (غیرعربی) نمیتواند نسبت به این حروف از من کمتر باشد.»
هوش مصنوعی: ای نگهبان سرزمین بهرامیان، به دلیل نبودن تو، دیگر به هیچ سرزمین و کشور علاقهای ندارم.
هوش مصنوعی: من پهلوان سرزمین داودیان هستم و به خاطر با ارزشی که دارم، خود را از هرگونه پستی و بیارزشی دور میدانم، چرا که در نگاه من ارزش انسانی و معنوی بالاتر از هر چیز است.
هوش مصنوعی: من در نظر گرفتن تو و آفرینش تو، مانند چشمی هستم که به دل مینگرد و به همان اندازه که به تو توجه دارم، چیزی از تازگی و زیبایی خلق و خوی تو کم ندارم.
هوش مصنوعی: شروان به لطف و زحمت تو، همچون بغداد و مصر مینماید. از نیل و دجله نیز برای من مهم نیست، زیرا دیگر هیچ چیزی برایم اهمیت ندارد.
هوش مصنوعی: من در پی لطف و مهربانی تو هستم و نه در قید و بند مشکلات و سختیهای اینجا. در این مکان، بدون این لطفت، هیچ چیز جز سختی و بیمزرع بودن احساس نمیکنم.
هوش مصنوعی: شروان با برکت وجود تو به خوشبختی رسید، اما من هرگز خوشبختی ندیدم و جز درد و رنج چیزی ندارم.
هوش مصنوعی: احترام و ارزش همه جا از بین رفته است، دیگر به در هیچکس نمیکوبم، چون کشتی من در طوفان شکست و دیگر لنگری برای نگهداری ندارم.
هوش مصنوعی: من کسیام که حتی اگر سرنوشت مرا به مقام فریدون هم برساند، اما به قدری درونیتم قوی است که نیازی به قدردانی از کسی ندارم و خود را از کارگرانی چون آهنگر بیش نمیدانم.
هوش مصنوعی: به خدا قسم، اگر در تاریکی و تشنگی بمیرم، دیگر دنبال نور و امیدی برای حیات نمیگردم.
هوش مصنوعی: من همان آهنی هستم که میتوانم تیغ تو را بسازم؛ اما به خاطر نیکی و زیبایی تو، نه به خاطر خاصیتی از خودم، چرا که من از خودم هیچ ارزش خاصی ندارم.
هوش مصنوعی: وقتی در زیر سایه تو به خدمت مشغول شدم، جز در فضای زیبای آسمان هفتگانه، جایی برای تماشا و لذت ندارم.
هوش مصنوعی: در سایهٔ محبت و قبول تو، نیازی به هیچ چیز دیگر ندارم و حتی در بلندترین ارتفاعات نیز، به دنبال چیزی نمیگردم.
هوش مصنوعی: روح من به زیباییهای بلخ جذب میشود و قلبم به محبت تو خواهد رسید، روزی که دیگر بویی از نسیم هری نخواهم برد.
هوش مصنوعی: در جستجوی رضایت تو هستم، حتی اگر به دنبالش به شادی و ثروت نرسم. من مسیح را دارم، هرچند که سم و زهر در دست ندارم.
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به دنبال نشانههایی از زندگی یا تأثیرات وجود دارد. او احساس میکند که حتی اگر چیزهای زیبایی به چشمش نیایند، اما همچنان در جستجوی آثار و نشانههای زندگی است. او میگوید که اگر حتی یک ذره از آنچه در سر دارد را نمیبیند، همچنان در جستجوی عناصر و تأثیرات موجود در اطرافش خواهد بود، حتی اگر نشانگر شعلهای یا حرارتی در کار نباشد.
هوش مصنوعی: اگر درِ تو به رویم باز شود، درهای آسمان به روی من گشوده میشود و از این در به چیزی جز تو نگاه نمیکنم، زیرا در دیگری ندارم.
هوش مصنوعی: من مانند پرگاری نیستم که بخواهد به سمت بیراهه برود؛ زیرا از راستی فقط ویژگی مستقیمی را دارم.
هوش مصنوعی: میدانم که تو خوب میدانی، و دشمنان هم این را میدانند. امروزه در جهان، من با هیچ کس در بحث و گفتوگو همرأی نیستم.
هوش مصنوعی: در بابل، من هنرمند و استاد جادوگری هستم و سحری جدید دارم که هیچیک از جادوگران قدیمی نمیتوانند با من رقابت کنند.
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به زیبایی و عظمت کسی اشاره میکند که در زمان خود بینظیر است. او از قدرت و جاذبهی آن شخص سخن میگوید و بیان میکند که به قدری تحت تأثیر او قرار گرفته که نمیتواند دربارهی ویژگیهایش به اندازه کافی صحبت کند، زیرا کلماتش برای توصیف او ناکافی است. در واقع، حضور و عظمت آن فرد، او را به نوعی به سکوت وادار کرده است.
هوش مصنوعی: اگر شب و روز من سرشار از ثروت و نعمت باشد، باز هم جز به خاطر ستایش تو، هیچ فرمانروایی ندارم.
هوش مصنوعی: افراسیاب، شخصیت من، میگوید که بیژن، که نماد شجاعت است، بهانه میآورد که من نسبت به این دختر، گزینه بهتری ندارم.
هوش مصنوعی: ای مرغ من، تو را میطلبم تا به من درس پرواز بدهی و برانی. من هیچ چیزی به عنوان پاداش برای تو ندارم جز دانهای که به تو دادهام.
هوش مصنوعی: من به زودی دلم به سمت عراق میرود و سرم به یاد مکه است، اما برای رفتن به حج، نیاز به اجازهات دارم و حتی کمترین ارزشی برایم ندارد که بدون اجازهات اقدام کنم.
هوش مصنوعی: من در گذشته مانند طاووس در باغهای شاهانه زیبا و پر زرق و برق بودم، اما اکنون تنها و بدون زیبایی و شکوه هستم.
هوش مصنوعی: در اینجا دیگر آبی نمیبینم که مانند نمک و سعتری باشد و من هم سعتری ندارم.
هوش مصنوعی: بمان تا زمانی که خورشید طلوع کند، زیرا من در این دنیای وجود هیچ امیدی به روزی نو ندارم.
هوش مصنوعی: یار و یاوری از سوی خداوند و مسیح برای تو دعا میکنم؛ زیرا من از دید رضایت تو، هیچ یاری دیگری ندارم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
روزم فرو شد از غم، هم غمخواری ندارم
رازم برآمداز دل، هم دلبری ندارم
هر مجلسی و شمعی من تابشی نبینم
هر منزلی و ماهی من اختری ندارم
غواص بحر عشقم، بر ساحل تمنی
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.