گنجور

 
۲۸۸۱

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

... خانه با خاک برابر شد و روزن باقیست

زندگی بار سفر بست و هوس بازبجاست

کاروان رفت ازین منزل و برزن باقیست ...

طبیب اصفهانی
 
۲۸۸۲

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

... این راز که نامحرم آن پردگیانند

زنهار طبیب از سفر عشق میاسا

کاواره درین مرحله بس راهروانند

طبیب اصفهانی
 
۲۸۸۳

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

... نشنیده ایم بوی وفا چون درین چمن

با چشم تر چو قطره شبنم سفر کنیم

پرسد اگر کسی زدل ناتوان ما ...

طبیب اصفهانی
 
۲۸۸۴

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

... نگاری کز رخش یک لحظه نتوانم نظر بندم

نمی دانم چه سان از کوی او رخت سفر بندم

چه طرفی زآشیان بستند مرغان تا درین گلشن ...

طبیب اصفهانی
 
۲۸۸۵

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

... آنکه از کوی تو ای خانه برانداز امید

بسته رخت سفر و دلنگرانست منم

نقد جان می دهم و جنس وفا می طلبم ...

طبیب اصفهانی
 
۲۸۸۶

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳

 

از سر کوی تو دردا که من دلنگران

بایدم رخت سفر بست بکام دگران

بس فرو مانده ام ای خضر خدا را مددی

کاروان رفته و وامانده ام از همسفران

خود گرفتم که میسر شودم دولت وصل ...

طبیب اصفهانی
 
۲۸۸۷

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - در مدح امام الثقلین ابوالسبطین گوید

 

... خسروا داورا چو دل نگران

بستم از درگه تو رخت سفر

از تو دارم امید آنکه کنم ...

طبیب اصفهانی
 
۲۸۸۸

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱ - و له فی القصاید

 

... همم جان بترک وطن گشت مایل

همم دل بسوی سفر گشت راغب

گزیدم سفر رفتم از شهر بیرون

بحسرت مقارن بمحنت مقارب ...

... برحم آشنا و به انصاف راغب

سفر قطعه یی از سقر باشد اما

نه در چشم آن کز وطن گشته هارب ...

آذر بیگدلی
 
۲۸۸۹

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - هو القصیده در مدح محمد زمان خان بیگدلی

 

... یا بود بار خاطرش از دوستان غمی

کآورد در هوای سفر زیر بار اسب

بیتاب از حکایت او شد چنان دلم ...

آذر بیگدلی
 
۲۸۹۰

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - قصیده در مدح سید احمد

 

... ز احبابت از پی جنود مجند

گزیدی سفر با رفیقان و رفتی

به شیراز و از آذرت یاد نامد ...

... همین عذر خوش بود اگر می نوشتی

سفر خوش بود لیک بیدام و بیدد

نیم بی خبر دانم اینقدر کز تو ...

آذر بیگدلی
 
۲۸۹۱

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲ - قصیده در مدح علی بن موسی الرضا (ع)

 

... تا بر حجری بوسه زنند از حرم احرار

هر ساله گزینند سفر را بحضر بر

در عشق تو بت چون بحرم برد جنونم ...

آذر بیگدلی
 
۲۸۹۲

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹ - قصیده در مدح میرزا نصیر طبیب

 

... هم مروحه ی نفحه ی عیسی است ضمیرم

هم هم سفر کشتی نوح است روانم

هم همنفس بلبل روح است صفیرم ...

... عمری ز غمت بر ورقی خط نکشیدم

تا سوی تو آهنگ سفر کردم سفیرم

هم ریخت بلب شفقت تو جام چو خضرم ...

آذر بیگدلی
 
۲۸۹۳

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۳ - در تهنیت فرزندان فرماید

 

... چرا نه گر دل سختت چو صخره صماست

عزیمت سفر قم نمی کنی تصمیم

نه آستانه آل پیمبر است این شهر ...

آذر بیگدلی
 
۲۸۹۴

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۶ - قصیده در مدح شاه غریب

 

... شکر کنم نه شکوه چون عیب نه جز هنروری

رفته بسیر بحر و بر عمر و نبرده زان سفر

جز لب خشک و چشم تر بهره ز خشکی و تری ...

آذر بیگدلی
 
۲۸۹۵

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰

 

چند روزی از سر کویت سفر خواهیم کرد

امتحان را جای در کوی دگر خواهیم کرد ...

آذر بیگدلی
 
۲۸۹۶

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

... بدلم حسرت در خاک طپیدن چکنم

مه من سوی سفر میرود از منزل و نیست

از پی محمل او پای دویدن چکنم ...

آذر بیگدلی
 
۲۸۹۷

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

... آسان بود که بر سر رحم آرمت ولی

کو طاقتی که از سر کویت سفر کنم

چون نیست دسترسی که نهم سر بپای تو ...

آذر بیگدلی
 
۲۸۹۸

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

... نمی دانم که خواهد داشت روزی زین بتر یا نه

اگر بی تابی خود در فراق آن سفر کرده

نویسم سویش آیا خواهد آمد از سفر یا نه

وگر دانم نخواهد آمدن چون نامه بنویسم ...

آذر بیگدلی
 
۲۸۹۹

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳

 

فرخنده تر از مرغ بهشت است حمامی

کآرد بمن از یار سفر کرده پیامی

ما را به نگاهی بخر از ما که درین شهر ...

آذر بیگدلی
 
۲۹۰۰

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۹ - نامه به صباحی

 

... پس گوییش از من که نگویی بچه تقصیر

در کنج غمم ماندی و رفتی بسفر بر

تو در سفر و سوخته من وین عجب آمد

با آنکه نبی خوانده سفر را بسقر بر

باری چو روان گشتی و هجر تو روان کرد ...

آذر بیگدلی
 
 
۱
۱۴۳
۱۴۴
۱۴۵
۱۴۶
۱۴۷
۱۸۰