گنجور

 
آذر بیگدلی

ای باد شمالت چو گل آورده به بر، بر

لرزان ز نهالت دل هر برگ به بر، بر

از غیرت دندانت و، از خجلت رویت

لؤلؤست به بحر اندر و، لاله است به بر، بر

از درج درت، طعنه زند لعل به یاقوت

وز برگ گلت، خنده زند گل به شکر بر

داد ایزدت از لطف، یکی حقهٔ یاقوت

انباشته آن حقه بسی و دو گهر بر

تا چشم منت ماند از آن درج گهر دور

عمدا زدی از لعل ترش قفل به در بر

خال تو به رخ، خردهٔ عودی است بر آتش

هر ذره‌اش آمیخته گویی به شرر بر

خط سیهت، خاسته دودی است که بنشست

از سوختن عود قماری به قمر بر

زلفت که سراسیمه به پای تو سر افگند

خونخواری چشمان تو بودش به نظر بر

زنگی بچه را ماند، کز فتنهٔ ترکان

سرگشته فتاده است به کوه و به کمر بر

تا بر حجری بوسه زنند از حرم احرار

هر ساله گزینند سفر را به حضر بر

در عشق تو بت، چون به حرم بُرد جنونم

زان پیش که دستم زندش حلقه به در بر

طفلانْش به من بسته سر ره به پذیره

از هر طرف انباشته حجرم به حجر بر

شهری بهمن، از دوستیت، دشمن جانند

لیک از نسق شرع ز قتلم به حذر بر

و امروز که شد مفتی شهرم ز رقیبان

دانم که دهد فتوی خونم به هدر بر

القصه،اگر عاشقی این است، عجب نیست

هر روز گر فتاریم از بد به بتر بر

با هر که کنم ز اهل جهان شکوه چنان است

کافسانهٔ خود عرضه دهد گُنگ به کر بر

بالجمله چه تدبیر به ناسازی گردون

جرم فلک از جا نتوان بُرد بجر بر

آمد مه آزار و، به خانه تو دل آزار

تا کی بود آخر ز تو خاطر به خطر بر

حیف است تو را پرده چو گل، خاصه درین فصل

کز پرده برآمد، گل و نسرین به اثر بر

چرخ و چمن از انجم و ازهار، شب و روز

گردیده مرصع به دراریث و درر بر!

گل مانده به گلزار، چه در شهر نمانده است

یک تن که ز عشرت زندش چون تو به سر بر

از مرد و زن، القصه به کاشانه کسی را

مشغول ندانم نه به خواب و نه به خَور بر

از شاه و گدا، پیر و جوان، هر که خردمند

گلگشت چمن را، زده دامن به کمر بر

دیوانه هم، امروز به ویرانه نماند

در خانه چه مانیم چو عاصی به سقر بر؟

بشتاب که تا سال دگر گل به گلستان

ناید نه به زاری نه به زور و نه به زر بر!

ور زآنکه خمارت نگذارد که گذاری

گامی دو درین فصل خوش از شهر به در بر

خوشتر ز بهشت است درین کوچه یکی باغ

کافتاده ز گل آتش طورش به شجر بر

بر هر سر شاخ آمده مشغول مناجات

مرغانْش چو موسی همه شب تا به سحر بر

بلبل به سر شاخ، ز داوود و سلیمانْش

آواز به منقار برد، نامه به پر بر

بر آستی مریم شاخ است، دمان باد

کز میوه کشد عیسی شش ماهه به بر بر!

بر رسته ز سرتاسر هر شاخ، کنون برگ

هر برگ به گل حامله، هر گل به ثمر بر!

چندانش هوا معتدل و، آب گوارا

کز لطف دهد جان به مدارا به مدر بر

هر برگ تَرَش، عمر ابد یافته گویی

نه جرعهٔ خود ریخته خضرش به شمر بر

از تربیت نامیه، هر سبزهٔ نوخیز

هر فاخته را آمده سروی به نظر بر

از فیض هوا، در همه آن باغ ندارند

سرو و گل نوخاسته حاجت به مطر بر

از زمزمهٔ بلبل و از شعشعهٔ گل

شادند کر و کور، به سمع و به بصر بر

شب باز کند باد درِ باغ از آن پیش

کز خنده شود باز لب گل به سحر بر

نه روضهٔ خلد است و اگر بگذری آنجا

رضوان نگذارد که زنی حلقه به در بر

اکنون تو و آن باغ، که در سایهٔ سروی

ریزی گل تر گاه به سر گاه به بر، بر!

یادآوری از سوز دل خستهٔ آذر

هر لاله که بینی ز تو داغش به جگر بر

من بر در باغ آمده، بر خاک نهم سر

وز بیم فراق تو کنم، خاک به سر بر

پس خوانمت این تازه قصیده ز معزی

که «ای تازه تر از برگ گل تازه به بر، بر»

گر بلبل طبعم، کند آهنگ ترنم

گویم که: ازین نغمه به گلزار دگر بر

جایی که دهد عرض هنر میر معزی

خود را چه بری عرض، به اظهار هنر بر؟

او را سخن آویزهٔ عرش آمد و نتوان

با معجزه دم زد به خیالات و فکر بر

نازند به شیرین سخنش، اهل سمرقند

چون نازش خوبان سپاهان به شکر بر

رام است مرا نیز کُمیت قلم، اما

دجال چو عیسی نزند تکیه به خر بر

بنهاد معزی رخ اگر بر در سنجر

یا شاعر دیگر، به در شاه دگر بر

من پای نهم بر سر والی ولایات

گر شاه ولایت نهدم پای به سر بر

سلطان خراسان، علی موسی جعفر

کارش به قضا جاری و حکمش به قدر بر

یعنی، ولی خالق و والی خلایق

کامد ز ازل، همسر آبا به گهر بر!

آن سرور هشتم، زده و دو سر و سرور

کافگنده چو سروم، همگی سایه به سر بر

راضی بهقضا جانش و، صابر به بلا تن

آغشته زبان نیز ز شکرْش به شکر بر

خاک حرمش، شسته کلف ماه فلک را

ماه علمش، بسته ره سیر به خَور بر

تا روح الامینش، شرف آمد به ملایک

تا بوالبشرش، فخر به اصناف بشر بر

نازد به پدر هر پسری، از کِه و از مِه

او را پدر است آدم و، نازد به پسر بر!

آری به زبان نام پدر آورد آدم

آن را که پسر اوست، چه حاجت به پدر بر

ای چار کتاب فلکی را، تو مفسر

بینا نه کسی جز تو به آیات و سوَر بر

چون چار پرنده، که ز انفاس خلیلی

جان یافته، آراسته تن نیز به پر بر

از روز ازل، حکم تو جاری به عناصر

و آمیخته از حکمتشان، یک به دگر بر

و امروز همت دست بر اوضاع موالید

چون خامهٔ نقاش، به اشکال و صور بر

از رفعت و شان، ماهچهٔ رایت قدرت

ماهیش به زیر اندر و ماهش به زبر بر

چون خاست ز کر و فر گردون ز جهان گرد

و افتاد از آن لرزه به تیر و به تبر بر

جاه تو شها، رو به هر آوردگه آورد

از معرکه برگشت به فتح و به ظفر بر

در معرکه بدخواه تو، کش روی سیه باد

از شرم تو گر روی بپوشد به سپر بر

آهت به فلک چرخ سیاهی است که بسته است

صیاد اجل نامهٔ فتحش به سه پر بر

نشنیده کسی شیر شود ضامن آهو

غیر از تو که صیاد چو دیدیش به سر بر

ضامن شدی از رحمش و، تا رفت به خدمت

بازآمد و، آهو بره بودش به اثر بر!

از جود تو، بر دشمن و بر دوست رسد فیض

چون ابر ببارد، چه به خشک و چه به تر بر

نشنیده کسی لا ز زبانت مگر آن دم

کاری پی تهلیل دو لب یک به دگر بر

گر راحت روح آمده بنت العنب، اما

عناب چو داد از عنبت تن به ضرر بر

ز آنگونه خود از دختر رز مهر بریدم

کآبستنی تاک نخواهم به ثمر بر

تا مهر خرامد به سرای حمل از حوت

تا ماه شتابد ز محرم به صفر بر

از مهر رخت، دوستت آرد به جنان گل

وز کینه کشد دشمنت آتش به سقر بر

 
 
 
عنصری

نوروز فراز آمد و عیدش باثر بر

نز یکدیگر و هر دو زده یک بدگر بر

نوروز جهان پرور مانده ز دهاقین

دهقان جهان دیده ش پرورده ببر بر

آن زیور شاهانه که خورشید برو بست

[...]

مسعود سعد سلمان

ای سلسله مشک فکنده به قمر بر

خندیده لب پر شکر تو به شکر بر

چون قامت تو نیست سهی سرو خرامان

چون چهره تو نیست گل لعل به بر بر

تا تو کمری بستی باریک میان را

[...]

امیر معزی

ای تازه‌ تر از برک گل تازه به بر بر

پرورده تو را خازن فردوس به بَر بر

عناب شکر بار تو هرگه‌ که بخندد

شاید که بخندند به عناب و شکر بر

در سیم حَجَر داری و بر ماه چلیپا

[...]

سنایی

ای خنده زنان بوس تو بر تنگ شکر بر

وی طنز کنان نوش تو بر رنگ گهر بر

جان تو که باشد ز در خندهٔ او باش

کز خنده شیرینت بخندد به شکر بر

بر مردمک دیدهٔ عشاق زنی گام

[...]

سوزنی سمرقندی

ای تازه تر از ترب و سفاناج ببربر

پرورده ترا غوری و غرچه بذکر بر

بر نیم بروت تو هر آنکه که بخندم

یک شهر بخندند بر آن نیم دگر بر

در خرزه چون سنگ دو پاره زده ای چنگ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه