گنجور

 
آذر بیگدلی

دریغا که با خود ندیدم مصاحب

رفیقی موافق، انیسی مناسب

رفیقی که پرسد غمم در مکاره

انیسی که جوید دلم در مصائب

کسانی که با من زنند از وفا دم

ز اهل وطن، یعنی اهل مناصب

همه در دیار جفا کرده مسکن

همه از طریق وفا گشته هارب

همه از جنون و تمام از جهالت

بعاقل مخالف، بعارف مغاضب

ز مصداق «الفقری فخری» هراسان

بهذیان «النار لاالعار » خاطب

نسب نامه ی خویشتن کرده پاره

شده دفتر دیگران را محاسب

نخوانند هر جا نشینند با هم

جز از خود مکارم، جز از خود مناقب

بود چند حالم پریشان ازیشان

بود زخمیم دل ز تاب نوایب

کند زهر در جام و خونم بساغر

نفاق احبا و کید اقارب

احبا که بس بیوفا چون اعادی

اقارب که بس جانگزا چون عقارب

شمارند صدق مرا عیب و، حسنی

ندارند جز کذب این قوم کاذب

اگر کذب حسن است، بئس المحاسن؛

وگر صدق عیب است، نعم المعایب

همان به که بندم ازین گفتگو لب

فلک منتقم باد و گردون معاقب

غرض، از رفیقان و از آشنایان

چو جان بود نومید و دل بود خایب

همم جان بترک وطن گشت مایل

همم دل بسوی سفر گشت راغب

گزیدم سفر، رفتم از شهر بیرون؛

بحسرت مقارن، بمحنت مقارب

رهی پیشم آمد، که بودند پنهان

شب و روز او در حجاب غیاهب

گهی بر فرازی، که شیر فلک را

شکم چاک شد از رکاب رکایب

گهی در نشیبی، که گاو زمین را

شکست استخوان از نعال مراکب

فرازش بحدی که کر و بیان را

شنیدم که بودند با هم مخاطب

نشیبش بجایی که فریاد قارون

بگوشم همی میرسد از جوانب

دویدم سراسیمه؛ هر سوی و گشتم

رفیق ثعالب، انیس ارانب

نه جایی که بر روی مسکینی آنجا

نسیمی وزد از مهب مواهب

نه یاری، که جان و دلی باشد او را

برحم آشنا و به انصاف راغب

سفر، قطعه یی از سقر باشد، اما

نه در چشم آن کز وطن گشته هارب

غرض، لنگ لنگان، بهرجا رسیدم

ندیدم بغیر از متاع متاعب

بهرجا شدم، شد عیان پیش چشمم

بروز غرایب، ظهور عجایب

بریدم ره کفر و دین را و، کردم

تماشای ادیان و سیر مذاهب

درونها، همه تیره از درد نخوت

چه در کعبه شیخ و، چه در دیر راهب

در آخر، بمیخانه افتاد راهم

درون رفتم آسوده از بیم حاجب

چه میخانه، روشن سپهری و در وی

عیان از قنادیل نور کواکب

چه میخانه، باغی و از چشمه ی خم

روان باده ی لعل گون در مشارب

چه میخانه، سرچشمه ی زندگانی

ازو پیر میخانه چون خضر شارب

تهی سینه از کینه، دیدم گروهی

همه با هم از مهربانی مصاحب

بسرشاخ گل گلرخان در حواشی

بکف جام می مهوشان در جوانب

بهشتی پر از سنبل و نرگس، از چه؟

ز گیسوی اتراب و چشم کواعب

حریفان که آورده هر یک ز شهری

بآنجا پناه از سپهر ملاعب

ز زاهد گریزان، ز واعظ هراسان

هم از زهد نادم، هم از توبه تائب

چنان شد دلم شاد از روی ایشان

که از روی مطلوب خود، جان طالب

ولی بودم از طالع خود بحیرت

که چون شد که گشتم سعید العواقب؟!

درآمد ز در ناگهان ماهرویی

بلورین بناگوش و مشکین ذوایب

هم از حسرت چهره اش، گل پریشان

هم از غیرت عارضش شمع ذایب

ز مستی دو چشمش، دو آهوی سرخوش؛

ز شوخی دو زلفش، دو هندوی لاعب

گرفته بخونریز مردم نگاهش

سهام از لواحظ، قسی از حواجب

ز پی مهر افروز مه طلعتانش

روان چون ز دنباله ی مه کواکب

هم از ره بسوی من آمد خرامان

ز می، بر کفش جام چون نجم ثاقب

بمن داد آن جام از می لبالب

بمن گفت بعد از ادای مراحب

بنوش این قدح، تا برآیی ز خجلت

بحیرت چرا حیرتت گشته غالب؟!

مگر طبع از تقوی و دل ز زهدت

بما نیست مایل، بمی نیست راغب

مگر خورده یا دیده ای در دیاری

ازین به شراب وز من به مصاحب

زدم بوسه بردستش، آنگه گرفتم

ازو جام رخشنده، چون نار لاهب

حرام و حلالم شد از یاد و، بر لب

نهادم لب جام و گشتم مخاطب

که یک عمر بودم ز زهاد و اکنون

مرا کرد عشق تو از زهد تایب

نه بهتر ازین می، که خوردم ز دستت

شرابی شنیدم ز پیران شارب

شرابی که ساقیش باشی تو، شربش

مباح است نی مستحب، بلکه واجب

نه بهتر ز رویت، که مهریست رخشان

رخی دیدم ای مه ببزم تو حاجب

گر افتد ز روی چو مهر تو برقع

بتان قمر چهره گردند غایب

که قندیل خورشید چون برفروزد

رود روشنایی ز شمع کواکب

مگر، کوکب شمع ایوان شاهی

که خورشید او، در نجف گشته غارب

علی ولی شهریار مظفر

شهنشاه منصور و سلطان غالب

ریاض معالی، سحاب مکارم؛

جهان محامد، سپهر مناقب

وصی رسول خدا، شاه دین، کش

خدا و رسول از علو مراتب

گه بذل خاتم، ستودش بآیه

گه قتل مرحب، رساندش مراحب

نبودی گر او روز زادن نگهبان

نبودی گر او روز مردن مراقب

نه اطفال سر برزدی از مشایم

نه ارواح بیرون شدی از قوالب

چو باشد در ایوان، خدیوی است عادل

چو آید بمیدان، هژبری است سالب

زهی عقل کل، در حریم تو حاجب

ثنای تو بر ما سوی الله واجب

تویی، جانشین پیمبر بمنبر

نشاید که آنجا نشیند اجانب

کز آنجا که باشد مقام ضیاغم

نشاید شنیدن نباح اکالب

ز انفاس تو، تازه دشت مقاصد؛

ز احسان تو، سبز کشت مآرب

چو صحن چمن، از عبور نسایم

چو برگ سمن، از مرور سحایب

سرای تو کانجاست از بدو فطرت

وصول مقاصد حصول مطالب

بفراشیش، باد گلشن موکل،

بسقائیش، ابر بهمن مواظب

اگر شحنه ی احتسابت بمحفل

زند بر جبین چین چو شخص مغاضب

ز بربط رود بر فلک نوحه ی غم

ز مینا رسد بر زمین دمع ساکب

زنی تکیه چون بر سریر عدالت

ز بأس قصاص ای امیر اطالب

ز تیهو هراسد، عقاب شکاری؛

ز آهو گریزد، پلنگ محارب!

گریزنده آهو و پرنده صعوه

ز عدل تو ای غالب کل غالب

کند خوابگه شیر را در براثن

نهد آشیان باز را در مخاطب

گه رزم و وقت جدل، روز هیجا؛

چو خواهی بهم بر شکافی کتایب

ببازو کمانت، سحابی است قاطر

بپهلو سنانت شهابی است ثاقب

بود چون سپر بر سر، آیی مجاهد

بود چون سنان بر کف، آیی محارب

سنان زال را از عصای عجایز

سپر سام را از لعاب عناکب

بروز نبرد ای هژبر معارک

دلیران چو بندند صف از دو جانب

پلنگان آهن قبای اعاجم

هژبران رزم آزمای اعارب

برآیند بر برق رفتار اسبان

نشینند بر کوه کوهان نجایب

زره بر تن آیند، فرسان فارس؛

کمند افگن آیند شجعان راکب

یکی در کمان تیر، چون برق خاطف؛

یکی بر میان، تیغ چون نار لاهب

ز بس خون گرم دلیران نماند

بجز قبضه ی تیغ، در دست ضارب

سپرها که باشند چون بدر تابان

هلالی شوند از سیوف قواضب

شود چون زمین چرخ از گرد و گردد

جبال از سم دیو زادان سباسب

خروشان و جوشان، درآیی بمیدان

چو شیری که آید میان ارانب

چو بینند تیر و سنانت بدانسان

ز ناوردگاه تو گردند هارب

که از هیبت گَرزه ماران صعاوی

که از صولت شرزه شیران ثعالب

کنی در صف رزم با تیغ و خنجر

کنند آنچه ای سالب کل سالب

پلنگان کوه و عقابان صحرا

به امداد انیاب و عون مخالب

بروز غدیر، احمد آن سرور دین

بحکم آلهی تو را کرد نایب

بگوش بد و نیک امت سراسر

رسید این حکایت چه حاضر چه غایب

باو کرده تصدیق خیل اعاظم

تو را تهنیت داده فوج اطایب

تو را گفته قایم مقام، اهل بطحا؛

تو را خواند نایب مناب، آل غالب

چو روح نبی شد بجنت روانه

روان خیل روحانیان از جوانب

تو، مشغول رسم غزا گشته او را

که گیرد مصاحب عزای مصاحب

کهن دشمنانی که بودند از اول

نبی را منافق، ولی را مغاصب

عیان کرده از سینه ها کینه ها را

بیک جا نشستند با هم مقارب

فراموش کردند از حق صحبت

ندیدند وقتی از آن به مناسب

ز نیرنگهایی که دانی بناحق

شده مسند شرع را از تو غاصب

فغان زان مصیبت، فغان زان مصیبت؛

که بود آن مصیبت خطیر العواقب

هزار و صد و شصت رفته است و، ما را

رسیده است از آن یک مصیبت مصایب

مزاج جهان شد از آن روز فاسد

یکی گشته قاتل، یکی گشته ناهب

بسفک دماءند، اشرار مایل؛

بغصب فروج اند، اجلاف راغب

باصلاح ناید دگر کار عالم

مگر آید از مکه مولای غایب

ز هر گوشه دجالی آمد بمیدان

برون آی! ای سرور آل غالب

سلام علی اهل بیت النبوه

ده ودو امام، از علی تا به صاحب

همین بس بر کوری چشم اعدا

چه خیل خوارج، چه فوج نواصب

دو تن، هر کسی را ز خیل ملایک؛

نشسته همه عمر، فوق المناکب

نویسند نیک و بد او سراسر

یکی از مطاعن، یکی ازمناقب

همه مهر حیدر نویسند از من

فیاخیر کتب و یا خیر کاتب

خداوندگارا، جدا از تو آذر

سگ ناتوانی است، گم کرده صاحب

ازین بیش مپسند باشد بحسرت

ز جرگ سگان جناب تو غایب

چه باشد کشانیش سوی خود آری

بود ذره مجذوب، و خورشید جاذب

بآنجا چو آید، نگهداری او را ؛

بر آن در بود تا همه عمر حاجب

در آن درگهش تا بود عمر باقی

خورد از عنایات واجب، مواجب

چو عمرش بپایان رسد، نقد جان را

سپارد بگنجور گنج مواهب

تنش خاک گردد بدشتی که خاکش

دراری دهد پرورش چون کواکب

چو بر پا شود روز محشر براحت

بخسپد در آن خاک پاک از معایب

نخیزد ز جا، گر بباغ بهشتش

بشیر و مبشر کشند از دو جانب

بنامه کشی، خط عفوش ز رحمت؛

بروز قیامت تویی چون محاسب

دعا سر کنم، چون ثنای تو از من

محال است؛ با این علو مراتب!

گر این چند مصرع قبول تو افتد

زهی طبع روشن، زهی فکر صائب

بود تا بود روز و شب نور و ظلمت

درین طاق فیروزه گون از کواکب

عیان اختر دوستت در مشارق

نهان کوکب دشمنت در مغارب