گنجور

 
آذر بیگدلی

فرخنده تر از مرغ بهشت است حمامی

کآرد بمن از یار سفر کرده پیامی

ما را به نگاهی بخر از ما، که درین شهر

ارزان تر ازینت نفروشند غلامی

زنهار، بخلوت ندهی راه صبا را

ترسم که رساند ز تو بویی بمشامی

در دام برم رشک بدان صید که صیاد

در خون کشدش تا دهد آرایش دامی

دردی کش میخانه، اگر جان بسپارد؛

غم نیست، که ساقی کندش زنده بجامی

دل میطپدم از نفس صبح همانا

کآورده نسیم سحر، از دوست پیامی

آید بتنم جان و رود هر نفس آذر

ز آمد شد آهو روشی، کبک خرامی