سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲
... نیکخواهانم نصیحت می کنند
خشت بر دریا زدن بی حاصل است
ای برادر ما به گرداب اندریم ...
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶
... سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده
دریا در و مرجان بود و هول و مخافت
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۶
... دیوانگان عشق را دیگر به سودا می برد
وصفش نداند کرد کس دریای شیرینست و بس
سعدی که شوخی می کند گوهر به دریا می برد
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹
... ابر چشمانم اگر قطره چنین خواهد ریخت
بوالعجب دارم اگر سیل به دریا نرسد
هجر بپسندم اگر وصل میسر نشود ...
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱
... پر نشد چون صدف از لؤلؤ لالا دهنی
که نه از حسرت او دیده ما دریا شد
سعدیا غنچه سیراب نگنجد در پوست ...
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۷
... جهانی در پی ات مفتون به جای آب گریان خون
عجب می دارم از هامون که چون دریا نمی باشد
همه شب می پزم سودا به بوی وعده فردا ...
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۲
... گل به دستت خوبرویی پیش یوسف می فروشد
سود بازرگان دریا بی خطر ممکن نگردد
هر که مقصودش تو باشی تا نفس دارد بکوشد ...
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۵
... چون بر او باد صبایی می زند
گرچه دریا را نمی بیند کنار
غرقه حالی دست و پایی می زند ...
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲
... نه سعدی در این گل فرورفت و بس
که آنان که بر روی دریا روند
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴
... گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند
هر که او را غم جانست به دریا نرود
سعدیا بار کش و یار فراموش مکن ...
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۲
... گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز می بینم و دریا نه پدید است کرانش
عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد ...
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۹
... کامم امروز برآمد به مراد دل خویش
چون میسر شدی ای در ز دریا برتر
چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش ...
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۵
... ملامت گوی عاشق را چه گوید مردم دانا
که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل
به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید ...
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۱
... که گر تلخ است شیرین است از آن لب هر چه فرمایی
گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد
چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش ...
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۲
... سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان
در به دریا می فرستی زر به معدن می بری
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۶
... نه حسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان
بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۷
... نومید نباید بود از روشنی بامی
سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی
در کام نهنگان رو گر می طلبی کامی
سعدی » بوستان » در نیایش خداوند » بخش ۵ - مدح محمد بن سعد بن ابوبکر
... که رودی چنین پرورد در کنار
به دست کرم آب دریا ببرد
به رفعت محل ثریا ببرد ...
سعدی » بوستان » باب اول در عدل و تدبیر و رای » بخش ۲ - حکایت در تدبیر و تأخیر در سیاست
ز دریای عمان برآمد کسی
سفر کرده هامون و دریا بسی
عرب دیده و ترک و تاجیک و روم ...
... ز حراق و او در میان سوخته
به شهری در آمد ز دریا کنار
بزرگی در آن ناحیت شهریار ...
سعدی » بوستان » باب اول در عدل و تدبیر و رای » بخش ۲۸ - حکایت پادشاه غور با روستایی
... به خدمت نهادند سر بر زمین
چو دریا شد از موج لشکر زمین
یکی گفتش از دوستان قدیم ...