گنجور

 
سعدی

نشاید که خوبان به صحرا روند

همه کس شناسند و هر جا روند

حلالست رفتن به صحرا ولیک

نه انصاف باشد که بی ما روند

نباید دل از دست مردم ربود

چو خواهند جایی که تنها روند

که بپسندد از باغبانان گل

که از بانگ بلبل به سودا روند

برآرند فریاد عشق از ختا

گر این شوخ چشمان به یغما روند

همه سروها را بباید خمید

که در پای آن سروبالا روند

بسا هوشمندا که در کوی عشق

چو من عاقل آیند و شیدا روند

بسازیم بر آسمان سلمی

اگر شاهدان بر ثریا روند

نه سعدی در این گل فرورفت و بس

که آنان که بر روی دریا روند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۲۵۲ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۲۵۲ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم