گنجور

 
سعدی

اتابک محمد شه نیکبخت

خداوند تاج و خداوند تخت

جوان جوان‌بخت روشن‌ضمیر

به دولت جوان و به تدبیر پیر

به دانش بزرگ و به همت بلند

به بازو دلیر و به دل هوشمند

زهی دولت مادر روزگار

که رودی چنین پرورد در کنار

به دست کرم آب دریا ببرد

به رفعت محل ثریا ببرد

زهی چشم دولت به روی تو باز

سر شهریاران گردن فراز

صدف را که بینی ز دردانه پر

نه آن قدر دارد که یکدانه در

تو آن در مکنون یکدانه‌ای

که پیرایهٔ سلطنت خانه‌ای

نگه دار یارب به چشم خودش

بپرهیز از آسیب چشم بدش

خدایا در آفاق نامی کنش

به توفیق طاعت گرامی کنش

مقیمش در انصاف و تقوی بدار

مرادش به دنیا و عقبی برآر

غم از دشمن ناپسندش مباد

وز اندیشه بر دل گزندش مباد

بهشتی درخت آورد چون تو بار

پسر نامجوی و پدر نامدار

از آن خاندان خیر بیگانه دان

که باشند بدخواه این خاندان

زهی دین و دانش، زهی عدل و داد

زهی ملک و دولت که پاینده باد

نگنجد کرمهای حق در قیاس

چه خدمت گزارد زبان سپاس؟

خدایا تو این شاه درویش دوست

که آسایش خلق در ظل اوست

بسی بر سر خلق پاینده دار

به توفیق طاعت دلش زنده دار

برومند دارش درخت امید

سرش سبز و رویش به رحمت سفید

به راه تکلف مرو سعدیا

اگر صدق داری بیار و بیا

تو منزل شناسی و شه راهرو

تو حقگوی و خسرو حقایق شنو

چه حاجت که نه کرسی آسمان

نهی زیر پای قزل ارسلان

مگو پای عزت بر افلاک نه

بگو روی اخلاص بر خاک نه

بطاعت بنه چهره بر آستان

که این است سر جاده راستان

اگر بنده‌ای سر بر این در بنه

کلاه خداوندی از سر بنه

به درگاه فرمانده ذوالجلال

چو درویش پیش توانگر بنال

چو طاعت کنی لبس شاهی مپوش

چو درویش مخلص برآور خروش

که پروردگارا توانگر تویی

توانا و درویش پرور تویی

نه کشور خدایم نه فرماندهم

یکی از گدایان این درگهم

تو بر خیر و نیکی دهم دسترس

وگر نه چه خیر آید از من به کس؟

دعا کن به شب چون گدایان به سوز

اگر می‌کنی پادشاهی به روز

کمر بسته گردن کشان بر درت

تو بر آستان عبادت سرت

زهی بندگان را خداوندگار

خداوند را بندهٔ حق گزار