گنجور

 
۲۵۰۱

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰۸

 

... ولیکن جغد نشکیبد ز گورستان ویرانی

کنون دوران جان آمد که دریا را درآشامد

زهی دوران زهی حلقه زهی دوران سلطانی ...

مولانا
 
۲۵۰۲

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱۷

 

... همه هستی فروبردی تو پنداری نهنگستی

ز بانگ رعد آن دریا تو بنگر چون به جوش آید

ولیک آن بحر می بودی و رعدش بانگ چنگستی ...

مولانا
 
۲۵۰۳

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱۸

 

... هزاران درد زه ارزد ز عشق یوسف آبستی

خمش کن ای دل دریا از این جوش و کف اندازی

زهی طرفه که دریایی چو ماهی چون در این شستی

چه باشد شست روباهان به پیش پنجه شیران ...

مولانا
 
۲۵۰۴

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲۱

 

... مرا صد در دکان بودی مرا صد عقل و رایستی

وگر کشتی رخت من نگشتی غرقه دریا

فلک با جمله گوهرهاش پیش من گدایستی ...

... وگر خضری دراشکستی به ناگه کشتی تن را

در این دریا همه جان ها چو ماهی آشنایستی

ستایش می کند شاعر ملک را و اگر او را ...

مولانا
 
۲۵۰۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳۲

 

... از او بگریز و بشناسشچرا موقوف گفتاری

چه حاجت آب دریا را چشش چون رنگ او دیدی

که پر زهرت کند آبش اگر چه نوش منقاری ...

مولانا
 
۲۵۰۶

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳۹

 

... درون بحر بی پایان مرگ و نیستی جان ها

بود ایمن چو بر دریا بود مرغاب یا قازی

به غیر ناطقه غیرت نبودت هیچ بدگویی ...

مولانا
 
۲۵۰۷

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴۲

 

... اگر بالای که باشم چو رهبان عشق تو جویم

وگر در قعر دریاام در آن دریا اغاپوسی

ز تاب روی تو ماها ز احسان های تو شاها ...

مولانا
 
۲۵۰۸

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴۳

 

... فلک را از فلک بگسل که جان آتش اندامی

در آن دریا که خون است آن ز خشک و تر برون است آن

بیا بنما که چون است آن که حوت موج آشامی ...

مولانا
 
۲۵۰۹

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۸

 

... به جان بی وفا مانی چو یار ما گریزانی

ور از نه چرخ برتازی بسوزی هفت دریا را

بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی

وگر چو آفتابی هم روی بر طارم چارم ...

مولانا
 
۲۵۱۰

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۹

 

الا ای یوسف مصری از این دریای ظلمانی

روان کن کشتی وصلت برای پیر کنعانی

یکی کشتی که این دریا ز نور او بگیرد چشم

که از شعشاع آن کشتی بگردد بحر نورانی ...

... چو باشد عاشق او حق که باشد روح روحانی

چو آن کشتی نماید رخ برآید گرد آن دریا

نماند صعبیی دیگر بگردد جمله آسانی

چه آسانی که از شادی ز عاشق هر سر مویی

در آن دریا به رقص اندرشده غلطان و خندانی

نبیند خنده جان را مگر که دیده جان ها ...

... رباید مر تو را چون باد از وسواس شیطانی

کز این جمله اشارت ها هم از کشتی هم از دریا

مکن فهمی مگر در حق آن دریای ربانی

چو این را فهم کردی تو سجودی بر سوی تبریز ...

مولانا
 
۲۵۱۱

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۷۳

 

... از کیسه حق گردون صد نور و ضیا ریزد

دریا ز عطای حق دارد گهرافشانی

نان ریزه سفره ست این کز چرخ همی ریزد ...

مولانا
 
۲۵۱۲

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۸۰

 

... بیهوده چه می گردی بر آب چو دولابی

صحراست پر از شکر دریاست پر از گوهر

یک جو نبری زین دو بی کوشش و اسبابی ...

... ما تشنه و هر جانب یک چشمه حیوانی

ما طامع و پیش و پس دریا کف وهابی

ره چیست میان ما جز نقص عیان ما ...

... بر کف خدا لرزان ماننده سیمابی

دریا چو چنان باشد کف درخور آن باشد

اندر صفتش خاطر هست احول و کذابی ...

مولانا
 
۲۵۱۳

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۸۵

 

... با هر مژه و ابرو کی تیر و کمانستی

بربند دهان زیرا دریا خمشی خواهد

ور نی دهن ماهی پرگفت و زیانستی

مولانا
 
۲۵۱۴

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱۰

 

... آن آب به جوش آمد هستی به خروش آمد

تا واشد و دریا شد این عالم چون چاهی

دیدم که فراز آمد دریا و بشد قطره

من قطره و او قطره گشتیم چو همراهی

چون پیشترک رفتم دریا شد و بگرفتم

او قطره شده دریا من قطره شده گاهی

پیش آی تو دریا را نظاره بکن ما را

باشد که تو هم افتی در مکر شهنشاهی ...

مولانا
 
۲۵۱۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱۴

 

... دوزخ کی رود آخر از جنت مأوایی

من بی سر و پا گشتم خوش غرقه این دریا

بی پای همی گردم چون کشتی دریایی

از در اگرم رانی آیم ز ره روزن ...

مولانا
 
۲۵۱۶

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵۰

 

... تو آن آبی که در جیحون نگنجی

تو آن دری که از دریا فزونی

تو آن کوهی که در هامون نگنجی ...

مولانا
 
۲۵۱۷

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵۴

 

... جدا باشیدن ارواح تا کی

دهان بربند در دریا صدف وار

دهان بگشاده چون تمساح تا کی ...

مولانا
 
۲۵۱۸

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۶۲

 

... رها کن نظم کردن درها را

به دریا در مکنون شو که بودی

مولانا
 
۲۵۱۹

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۷۰

 

... ز دود لشکر تاتار چونی

در این دریا و تاریکی و صد موج

تو اندر کشتی پربار چونی ...

مولانا
 
۲۵۲۰

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۷۴

 

... نرستی از دل هر دو گیاهی

اگر دریا ز عشق آگه نبودی

قراری داشتی آخر به جایی ...

مولانا
 
 
۱
۱۲۴
۱۲۵
۱۲۶
۱۲۷
۱۲۸
۳۷۳