گنجور

 
مولانا

خوشی آخر بگو ای یار چونی

از این ایام ناهموار چونی

به روز و شب مرا اندیشه توست

کز این روز و شب خون خوار چونی

از این آتش که در عالم فتاده‌ست

ز دود لشکر تاتار چونی

در این دریا و تاریکی و صد موج

تو اندر کشتی پربار چونی

منم بیمار و تو ما را طبیبی

بپرس آخر که ای بیمار چونی

منت پرسم اگر تو می‌نپرسی

که ای شیرین شیرین کار چونی

وجودی بین که بی‌چون و چگونه‌ست

دلا دیگر مگو بسیار چونی

بگو در گوش شمس الدین تبریز

که ای خورشید خوب اسرار چونی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۲۶۷۰ به خوانش فاطمه زندی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عراقی

نگویی باز: کای غم خوار چونی؟

همیشه با غم و تیمار چونی؟

کجایی؟ با فراقم در چه کاری؟

جدا افتاده از دلدار چونی؟

مرا دانی که بیمارم ز تیمار

[...]

سلمان ساوجی

تو ای جان من ای بیمار چونی؟

درین بیماری و تیمار چونی؟

گلی بودی نبودت هیچ خاری

کنون در چنگ چندین خار چونی؟

ترا همواره بستر بود گلبرگ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه