گنجور

 
مولانا

چون بسته کنی راهی آخر بشنو آهی

از بهر خدا بشنو فریاد و علی اللهی

در روح نظر کردم بی‌رنگ چو آبی بود

ناگاه پدید آمد در آب چنان ماهی

آن آب به جوش آمد هستی به خروش آمد

تا واشد و دریا شد این عالم چون چاهی

دیدم که فراز آمد دریا و بشد قطره

من قطره و او قطره گشتیم چو همراهی

چون پیشترک رفتم دریا شد و بگرفتم

او قطره شده دریا من قطره شده گاهی

پیش آی تو دریا را نظاره بکن ما را

باشد که تو هم افتی در مکر شهنشاهی

آبی است به زیرش مه آبی است به زیرش که

او چشم چنین بندد چون جادو دلخواهی

با لعل تو کی جویم من ملک بدخشان را

چاه و رسن زلفت والله که به از جاهی

از غمزه جادواش شمس الحق تبریزی

در سحر نمی‌بندد جز سینه آگاهی