امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۹
... ای خیل بندگان تو چون سیل بر جبال
وی فوج جنگیان تو چون موج در بحار
گر بر شکارگاه تو قیصر کند گذر ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۳
... تو چو خورشیدی و عدل توست نوری بی ستم
تو چو دریایی و موج توست در شاهوار
هیچ کس دیدست خورشیدی که او بندد کمر ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۸
... اگر قیاس هنرهای او پدید آید
زخاک موج پدید آید و زآب غبار
ایا نتیجه اقبال و آفتاب هنر ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۹
... وگر رسند به دریای همتش مه و مهر
شوند هر دو نهان در میان موج بحار
وگر شناه کنند و به جهد غوطه خورند ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۷
... سم و پشت و ساق و یال او تو پنداری که هست
لنگرکشتی و تیر کشتی و موج بحار
چون بتازندش به میدان باد از او جوید شتاب ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۹
... وانجاکه جود باید و احسان و مکرمت
ابری بودکه موج زند در دلش بخار
به زان دهد صلت که کند مادح آرزو ...
... دریای بی کنار وزیرست و پادشاه
عالم ز موج هر دو پر از در شاهوار
تا تو ز رود بار به پیروزی آمدی ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۳
... روز قهر دشمنان در پیش عزم و حزم او
سیل ها را در جبال و موج ها را در بحار
چون قلم گیرد بود روح الامینش بر یمین ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۴
... گه بود صحرانورد و گه بود دریاگذار
موج برخیزد ز دریا گر به دریا بگذرد
ور به صحرا بگذرد برخیزد از صحرا غبار ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۹
... چگونه بحری کز وی خجل شوند بحار
بخار او همه هست افتخار و موج شرف
که دید بحر شرف موج افتخار بخار
تویی که عالم از اسرار توست خرم و خوش ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۰
... آن مرد را به مدح تو واجب کند حلف
دریا که موج و کف زند اندر جهان تویی
رادیت هست موج و بزرگیت هست کف
آنجا که جود توست چه باشد سخای بحر ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۳
... اگرچه بشت و سمش هست کشتی ولنگر
به موج دریا ماند چو برفرازد بال
به گردش اندر مانند چنبر فلک است ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۶
... در بهار و در خزان دارد جهان بر اعتدال
گه به دریا موج ها انگیزد از باد جنوب
گه به صحرا رنگ ها آمیزد از باد شمال ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۸
... از زبرجد بر درخت گل پدید آید نصال
ای حسد برده ز موج طبع تو موج بحار
وی خجل گشته ز سیل جود تو سیل جبال ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۷
... تا بود درچرخ دور و تابود در مهر نور
تا بود در بحر موج و تا بود در ابر نم
هرکجا شادی است با شه باد و غم با دشمنان ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۵
... دریا و ابر خوانمش از بهر آنکه هست
موجش بهر مکان و سرشکش بهر وطن
معنی طلب نه صورت زیرا که شخص او ...
... ای مکرمی که دست تو ابری است مشک بار
ای مفضلی که طبع تو بحری است موج زن
ای رسم تو مهذب و ای لفظ تو بدیع ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۶
... از تو زند کریم سخی دست داستان
گر بگذرد سخای تو بر بحر موج زن
ابری کز او رود نبود جز گهر فشان ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۹
... نیل و سیحون و فرات و دجله و جیحون روان
کشتی امید خلق آسوده اندر موج او
موج او اندر جهان پیدا و ناپیدا کران
اندر او غواص فکرت گوهر آورده به دست ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۱
... سمندش را همی خواند زمانه
براق بحر موج چرخ دوران
که موج بحر دارد گاه کوشش
که دور چرخ دارد روز جولان ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۶
... به باغ خویش تماشا همی کنی ایدون
رسیده فوج سپاهت به موج جیحون پار
رسیده تاب حسامت به آب دجله کنون ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۸
... در همتش چه گویم کز وهم هست بیرون
بحری است دست رادش بحری که موج او در
ابری است تیغ تیزش ابری که قطر او خون ...