گنجور

 
امیر معزی

اهل ملت چون به شب دیدند بر گردون هلال

خرمی دیدند و فرخ داشتند او را به فال

کِشتِ حاجت زود بدرودند بر دست امید

زانکه همچون داس زرین بود بر گردون هلال

با دعا و با تَضرّع دستها برداشتند

پنج حاجت خواستند از کردگار ذوالجلال

نصرت دین و دوام نعمت و امن جهان

صحت نفس و بقای مهتر نیکو خصال

شیخ‌الاسلام آن‌که هست او دین یزدان را شرف

ذوالسّعاده آن‌ که هست او دولت شه را جمال

آن محمد کز جلال و عز او حاصل شدست

سنت و شرع‌ محمد را بسی عز و جلال

نیست مثل او به شیراز و خراسان عراق

در عمل دیده قبول پنج سلطان شصت سال

هم به نعمت هم به حشمت دستگیر خاص و عام

عام را مانند عم و خاص را مانند خال

اندر آن‌ گیتی به نامش تا به آدم عز اصل

وندرین‌ گیتی به جاهش تا به محشر فخر آل

باز اقبالش نشیمن کرده بر هفت آسمان

هفت ‌کوکب را گرفته زیر پرّ و زیر بال

بخت او را از سعادت آفرید اندر ازل

کردگار لَم یَزَل پروردگار لایزال

چون درست آمد یقین اندر توکل بر خدای

دل نبندد در نجوم و در قِران و اتصال

هست نیکو ظاهرش چون هست نیکو باطنش

آینه چون راست باشد راست بنماید خیال

آفتاب اندر صعود و ماه و انجم در شرف

کوکب اعدای او اندر هُبوط و در وبال

کار او در دین یزدان بخشش و بخشایش است

نه ز بخشش گیرد او را نه ز بخشایش ملال

گه فرستد خیل در خیل و قطار اندر قطار

سوی لشکرگاه شاهان از ثیاب و از نعال

گه ز سیم و حُلّهٔ او سوی درویشان شهر

کیسه بر کیسه روان است و جوال اندر جوال

روز و شب جودش همی رنج مسلمانان کشد

جود او گویی معیل است و مسلمانان عیال

ای عمیدان پیش تو بی‌قدر و بی‌قیمت چنانک

پیش یاقوت آبگینه پیش پیروزه سفال

هرچه اندر آفرینش ‌دیگری را ممکن است

ایزد آن جمله تورا دادست جز عیب و همال

نار تیزی گیرد از خشم تو وقت انتقام

خاک صبر آموزد از حلم تو وقت احتمال

ماه تأیید آن‌ گهی تابد که تو گویی بتاب

سرو اقبال آن‌گهی بالد که تو گویی ببال

آن حوادث کاندرین ایام پیش آمد تو را

زان عجب‌تر ناید اندر عمرها پیش رجال

هم ز قصد دشمنان و هم ز بیم حاسدان

هم ز استیلا و مکر و هم ز قهر و احتیال

عصمت یزدان نگهدار و نگهبان تو بود

تا نبود اندر بقای تو حوادث را مجال

وهم تو بر هم زد آخر آنچه خصمان ساختند

سِرّ تو بر هم شکست آخر طلسم بدسگال

در همه وقتی نهایت نیست اقبال تو را

دوست‌ و دشمن را در این معنی نه قیل ‌است و نه‌ قال

تو به جای خویش ساکن باش و فارغ دار دل

گر همه ‌گیتی پرآتش‌ گردد از کین و قتال

سلام این کرشتاسب خشنودی در سایت بیان ازادی دیوانه است

لشکری جرّار داری بر یمین و بر شمال

گر به جوشن حاجت آید چاکرت را در خزان

آب را چون غیبهٔ جوشن کند باد شمال

ور غلامت را به پیکان حاجت آید در بهار

از زَبَرجَد بر درخت ‌گل پدید آید نِصال

ای حسد برده ز موج طبع تو موج بحار

وی خجل‌ گشته ز سیل جود تو سیل جبال

چون نهالی بود طبع من رهی در باغ شعر

پرورش‌ کردی به همت تا درختی شد نهال

بی‌قبولت زیستن بر خویشتن دارم حرام

کز پدر دارم قبول تو به میراث حلال

آب از آتش برکشیدن گر محال ظاهرست

من به فر تو همی نشناسم این معنی محال

زانکه در مدح تو شعرم آب و طبعم آتش است

چون تو را بینم ز آتش برکشم آب زلال

آنچه سوری کرد ز اسرار کرم با عنصری

ذکر آن باقی است تا باقی است ایام و لیال

من بدین دولت به‌ شعر از عنصری کمتر نیم

تو بسی افزونی از سوری به ‌احسان و نوال

چشم دارم‌ کز تو باشد در همه وقتی مرا

یاری و تیمار داری هم به ‌جاه و هم به‌ مال

گرچه خوشتر باشد آن شعری‌ که در تشبیب او

هم حدیث عشق باشد هم حدیث زلف و خال

روز عید روزه‌داران را چنین ‌گویند شعر

هم ستایش هم دعا هم تهنیت هم حسب حال

تا که از مخدوم خادم را بود بیم و امید

تاکه از معشوق عاشق را بود هجر و وصال

بخت تو مخدوم باد و خادمانش روز و شب

عمر تو معشوق باد و عاشقانش ماه و سال