گنجور

 
۲۲۸۱

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۹ - در غزل است

 

صنما با تو در غم و شادی

بنده بودم نجستم آزادی

وصل پیش آر و داد کن با من

بنه از سر فراق و بیدادی

نرمی از من مخوه که نه مومم ...

... استد و داد تو چنین باشد

که دلم بستدی و غم دادی

در نشست تو نیست هیچ ادب ...

قوامی رازی
 
۲۲۸۲

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶۸ - در غزل است

 

... هرآنکو را بود نزد تو آیی

کجا خرد همه عالم بنانی

همی گردم ز عشقت گرد عالم

که تا یابم مگر هم داستانی

به بستان جمالت زلف دارد

ز عنبر هر گلی راپاسبانی ...

قوامی رازی
 
۲۲۸۳

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۹ - در غزل است

 

... یک کنج نماندست که دروی

صد بنده به رایگان ندارد

بستان رخت بر چمن لهو

جز عارضت ارغوان ندارد ...

قوامی رازی
 
۲۲۸۴

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۱ - در غزل واشاره به مدح نوشروان نامی است

 

... یابی حلاوتهای جان در وصل یار ار می خوری

بینی تماشاهای روح ار وقت گل بستان خری

از دولت دلدار خواه ار راحت کلی خوهی ...

... گر دشت هندو بایدت حالی توانی یافتن

آسان بنتوانی خرید ار لعبت کاشان خری

یاری که خوار آید به کف نیکو نباشد صورتش ...

قوامی رازی
 
۲۲۸۵

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۴ - در توحید و منقبت و تخلص به مدح سید اجل شرف الدین محمد نقیب گوید

 

... در گل به آنکه گوید آفاق چون گیاست

بر بندگان خویش همه لطف و رحمت است

گرچه ز بنده در ره او زرق و کیمیاست

بر خاک اگر نهیم بهر نعمتیش روی ...

... حاشا که بر خدای تعالی غلط روا است

ما زشت فعل و بسته برو فعل خویشتن

با ما اگر عتاب کند دون حق ماست ...

... آمد ندا ز غیب بروز ولادتش

که این بنده گزیده ما دوست و آشناست

پنجش زنید نوبت و ابرش کنید چتر ...

... برامت تو از پس تو چون تو مقتدا است

داماد و ابن عم و وصی و برادرت

کت هم سرست و هم دم و هم درد و هم دواست ...

... علمش نگار و صورت ایوان ملت است

جودش گل و بنفشه بستان هل اتی است

اصل شهادت است سر ذوالفقار او

از بهر آن دو شاخ شده چون دهان لاست

بسته کمر رضای مرا در وفای او

کز روی صدق با تو به جان مونس وفاست ...

... چون آید آن امام که امروز غایب است

بنمایدت که قبله به عکس کلیسیا است

چون کوس دولتش بنوازند بر فلک

بیرون جهد دلی که در اشکنجه عناست ...

... کی چون تو و کسان تو باشند حاسدان

جفت گل و بنفشه نه گشنیز و گندناست

ادبیر سوی خویش کشد حاسدت همی ...

قوامی رازی
 
۲۲۸۶

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۵ - در موعظت و نصیحت و دعوت به خداپرستی و زهد در دنیا و رغبت به آخرتست

 

... زافت این بی شمار آدمی دیوسار

شهوتشان پای بند کرده شیاطین نفس

بسته به زنجیر حرص دست همه استوار

از ره بی دانشی در تک و پوی هوس ...

... هیچ کسی را ز مرگ نیست به جان زینهار

خانه و بستان تو خرم و زیباستی

گر ز پسش نیستی گور و لحد تنگ و تار ...

... صورت تو کردگارکرد طراز جهان

تانبود سرو بنخوش نبود جویبار

مرغ فش است آفتاب در قفص آسمان

سروبن است آدمی بر چمن روزگار

ای ز جهان خسته دل خیز نجاتی طلب ...

قوامی رازی
 
۲۲۸۷

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۶ - در مدح عمادالدین ابومحمد حسن بن محمد بن احمداسترآبادی قاضی ری گوید

 

... تیزدندانی ز خشم و هیچ نندیشی ز مرگ

کندکن دندان بنه گردن مکن گنداوری

مرگ زلزالت بس ار قاف بقا را قوتی ...

... شیرمردان کز حمیت گرد زن گشته نیند

دختران عمرشان را مرگ بستد دختری

گر تو را در نرد محشر مهره های شبهت است ...

... عاشقان را بی دلی به نیکوان را دلبری

هرکجا باشی خداوند جهان را بنده باش

خواه رومی باش و خوه چینی و خواهی خاوری ...

... چون توانی تاخت اسب عقل در میدان که تو

زیر مهد شهوت اندر بسته همچون استری

در معاصی همچو مردی در نشاط عشرتی

در عبادت چون زنی رنجورتن بر بستری

از برون با نوش قندی وز درون با زهرنی ...

... پس به محراب اندرون زاهد نه ای خنیاگری

در یکی ماتم سرا بنشسته ای خندان و خوش

همچنین سر در نهاده عاقبت را ننگری

در فلک بنگر که تا چون در قبای نیلیی

در زمین بنگر که تا چون بر سر خاکستری

گویی از دعوی که در مردی به از شیر نرم

هیچ مردی را به مرد از دست و بازو نشمری

نفس تو آبستن است از گونه گونه آرزو

پس مرا برگوی آبستن چرایی گر نری

آدمی روی اژدهایی زانکه از آز و نیاز ...

... سغبه گیرد روزگارت چون گرفتی رنگ او

پای بند گاو را گوساله سازد سامری

نیست باکت زان صراطی کز برش چون پی نهی ...

... بامداد از هودج زرین چو بگشاید عروس

روی بند لاجورد از روی چرخ چنبری

شامگاه آرند نخاسان گردونی به عرض ...

... ناجوانمردا بهشتی را به ایمانی بخر

تا چو زینجا رخت بربندی برانی یک سری

جاه بخشی ملک داری سرکشی فرمان دهی ...

... زهره کرداری و مه جرمی و پروین پیکری

آمدی از نان به حکمت رفتی از حکمت بنان

رو که پختی شاعری از نان و نان از شاعری ...

قوامی رازی
 
۲۲۸۸

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۷ - در موعظت و نصیحت و دعوت به اعراض از دنیا و اقبال به آخرت گوید

 

... آزت و بال تن شد و نازت هلاک جان

زین کاروانسرای برون شو که بسته نیست

دروازهای محشر از انبوه کاروان ...

... تو پادشاه شهوتی و پاسبان مال

مالی به ظلم بستده بهمانی از فلان

فردا ز رستخیز گر آیی سیاه روی ...

... کو می دهد به اهل چنین و چنان جنان

جبار بی نیاز که بر بندگان به لطف

چون مادر است مشفق و چون دایه مهربان ...

قوامی رازی
 
۲۲۸۹

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۸ - در موعظت و نصیحت و زهد در دنیا و رغبت به آخرت گوید

 

... ز جور داده عنان و ز جهل کرده رکاب

مسبب از تو به چوب و شکنجه بستاند

هر آنچه جمع کنی سالها به رنج و عذاب ...

... گر اعتقاد نداری هلاک گردی از آنک

بنای سست کند بادهای سخت خراب

ور اعتقاد قوی داری از عذاب مترس ...

... فصیح وار دهی درسؤال گور جواب

ببند راه هوس برخرد که بردل تو

هزار در بگشاید مفتح الابواب ...

قوامی رازی
 
۲۲۹۰

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۹ - در موعظت و نصیحت و ترهیب از دنیا و ترغیب به آخرت گوید

 

... به علم و حکمت جانی نهاده در هر تن

به دست عقل به بستان جان فشانده درخت

به طفل خاک ز پستان ابر داده لبن

برآوریده به روز آفتاب زرد کلاه ...

... ستارگان به شب از آسمان نماینده

چو بر بنفشه پراکنده برگهای سمن

جهان سیاه کند شب چو خانه تاریک ...

... مه از غرایب او هندوی است هندو زاد

شب از عجایب او زنگیی است آبستن

بهارگاه چنان باغها بیاراید ...

... درخت و مرغ و گل از بوستان به قدرت او

کشیده قد و گشاده زبان و بسته دهن

به دست باد بهاری ز جامه خانه باغ ...

... ره تو منزل آوارگان بی مسکن

منم کمینه کس از بندگان درگه تو

زیاد تو دل من زنده چون ز روح بدن

ثنا و شکر تو را بنده وار و سوخته دل

چو حلقه ساخته درگوش و طوق درگردن ...

... ز ناقد بدو نیک و علیم سر و علن

به باغ طاعت ایزد چو عندلیب بنال

به غار حیلت دل در چو عنکبوت متن ...

... مهمهای تو در دین فرایض است و سنن

مکن تعصب و بنشین به عافیت جایی

ز باد جهل می نگیز گرد و خاک فتن ...

... مشو چو لاله رعنا کز آفت پیری

بنفشه زار تو شد مرغزار پر سوسن

تو را به پیری طرفه است عیش برنایی ...

... اگر شوند به قصدم همه جهان دشمن

جهان به تیغ سخن بستدم عدو را گو

زحیر می خور و جان می کن و زنخ می زن

قوامی رازی
 
۲۲۹۱

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۰۱ - در اثبات صانع و توحید او و بیوفائی دنیا و یادآوری مرگ و موعظت و نصیحت گوید

 

... تکلیف انبیا شد و تشریف اولیا

در بارگاه امر کمر بستگان او

در گوش کرده حلقه سبحان مایشا ...

... چون هندوان نشسته به زرین کلیسیا

وز امر او شده به شبستان بوستان

با عندلیب در تتق شعر گل صبا ...

... لعنت بر آن شقی که تو را گفت ناسزا

آن منعمی که زیبد اگر بندگان کنند

بر کمترینه نعمت تو جاودان ثنا ...

... ای از هوای نفس گریزان ز عافیت

بنهاده است جهل به دنباله بالا

بنشین به عافیت که تو را بهتر اوفتد

برهان ز تخته بند بلای پای مبتلا

تیغ چو گندنابخورد خون آن کسی

کز خوان عافیت نخورد نان و گندنا

ای پا بست مانده زسالوس روزگار

برچار سوی فتنه به هنگامه هوا ...

... ور پادشا چو حاتم طایی است در سخا

از بند کارگاه فنا کی شود به در

وز دام اژدهای اجل کی شود رها ...

... یکتا دلی چگونه کند مردم دوتا

بنگر که حال برچه صفت باشد ای عجب

آن قوم را که چون تو بود پیرو پیشوا ...

قوامی رازی
 
۲۲۹۲

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۰۳ - در موعظت و نصیحت گوید

 

... درین ویرانه دیوان بی فرمان فرو منشین

که تا خود را در آن ایوان سلیمان وار بنشانی

کمین سازان شهوانی ترا در راه و توزیشان ...

... برین زندانی چو زندانی منه امروز باری دل

که تا فردا از آن خوش بوستانی دادبستانی

ز عشق خان و مان کردن شدستی واله ای مسکین

تو را تا خان و مان این است بی خانی و بی مانی

چلیپا کرده شهوت را و زنار هوی بسته

چو رهبانان درین دیرینه دیر تیز دورانی ...

... شود سلطان جانت مرگ اگر خود حال سلطانی

اجل چون کوس بنوازد کجا فریادرس باشد

سپهبد را سپهداری جهانبان را جهانبانی ...

... رفیق جمع گمراهان دلیل راه نادانی

به ره گم کردن مردم همی چون نیک بندیشم

چه این پیران نورانی چه غولان بیابانی ...

قوامی رازی
 
۲۲۹۳

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۰۴ - در توحید و زهد و موعظت گوید

 

... نه در ملکش زوال آید نه در حکمش خطا باشد

گهی بستان ز تقدیرش چو مفلس بینوا گردد

گهی بلبل ز تسبیحش چو مطرب خوش نوا باشد

بدارالملک بستان در وشاقان ریاحین را

قبا از لعل و پیروزه کلاه از کهربا باشد ...

... به معنی در توکلنا علی رب السما باشد

به درگاهی چه کبر آری که اسب کمترین بنده

اگر نعلی نهد بر خاک تاج کبریا باشد ...

... ندانم تابه صانع در کسی را شک چرا باشد

یکی بر طبع می بندد یکی از چرخ می گوید

در آن دریا که ایشانند جای آشنا باشد ...

... خداوندا در رحمت گشادستی به خلقان بر

خنک آن بنده کز رحمت برین درآشنا باشد

همه عالم همی خواهند از این پس از تو بخشایش ...

... چوبتوانی همه آن کن که ایزد را رضا باشد

به کنج عافیت بنشین که جایی عاریت داری

هرآنکه ازعافیت بگریخت در دام بلا باشد ...

... از آن کس کی صواب آید که با ترک خطا باشد

سگی ناحق شناسی را به خدمتها کمر بندی

کزو درصد مکافات عنایت صد عناباشد ...

... به چشم شهوت غافل سروش خوش لقا باشد

حقیقت عالم آراسته چون نیک بندیشی

عروس خوش لقا باشد ولیکن بی وفا باشد

جهانی چون نگارستان دلاویز و فریبنده

که دانا را و نادان را برو میل و هوا باشد ...

... به برنایی اگر حنظل بود جان را شفا باشد

جوانی خوب و زیبنده است و پیری زشت و نازیبا

برین نفرین و دشنام و بر آن مدح و ثنا باشد ...

... خوشا ایام برنایی و عشق و شوقش اندر دل

که دیدار طربناکش بهر دردی دوا باشد

تو گویی در همه عمرم بود یک روز و یک ساعت ...

... از این بگذر که این سودای مالیخولیا باشد

هرآنچه امروز در دنیا همی گویی نکو بنگر

که فردا این سخنها را به محشر ماجرا باشد ...

قوامی رازی
 
۲۲۹۴

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۰۶ - در منقبت امیرالمؤمنین علی علیه السلام و عدل خدای تعالی و مدح سید فخرالدین و پدر او سید شمس الدین که هر دو رئیس شیعه در ری بوده اند گوید

 

... من نگویم مرتضی را تو نمی دانی امام

که این زیادت بر تو بستن علم را نقصان دهد

مرتضی کز پیش بوبکر و عمر باشد به علم ...

... عدل کن تا در بهشت ایزد تو را ایوان دهد

ظلم بر یزدان همی بندی روا داری چرا

ظلم تو یزدان کند عدل تو نوشروان دهد

خیره بدها کردن و آنگاه بستن بر خدای

اینت نازیبا غروری کز هوی شیطان دهد ...

... زانکه عشوه خویشتن را مرد بی سامان دهد

خود به قول تو نشاید خواند مؤمن بنده را

چون بود مؤمن کسی کورا خدای ایمان دهد

بنده را گویی عطای داده بستاند خدای

تاش در دوزخ شراب درد بی پایان دهد

مدخلی باشد که داده باز بستاند عطا

حق به ما حاشا و کلا گر عطا زین سان دهد

طاعت و عصیان بنده کی کند سود و زیان

چون نداند کش ملک توفیق یا خذلان دهد ...

... هرچه اندازی به دنیا بازیابی روز حشر

هرچه کاری در زمستان بربه تابستان دهد

هرزمان گویی به سخره مهدیت را گو بیای

تا جهان را گاه عدل ارایش بستان دهد

معتقد باید که حال مهدیش باور کند ...

قوامی رازی
 
۲۲۹۵

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۰۷ - در موعظت و نصیحت و تحذیر از دنیا و تذکیر مرگ و تصدیق حشر و نشر گوید

 

... برو تا در مداین صفه نوشین روان بینی

بنای خانه دین باستانی وار محکم نه

که شه دیوار محکم تر برسم باستان بینی ...

... که آنگه بی زیان باشی که خود را بی زبان بینی

چه بر آخر زمان بندی بدی پوشیده کی ماند

ببیند آشکارا عقل هرچه اندر نهان بینی ...

... نکویی کوی و نیکی خواه اگر خواهی که در جنت

نگارستان دل یابی سرا بستان جان بینی

نگارجام کش خواهی رفیق نامور گیری ...

قوامی رازی
 
۲۲۹۶

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۰۸ - در موعظت و نصیحت و ترغیب به اختیار آخرت بردنیا گوید

 

... روزگار از دست ضایع گشت بردارید پای

کاروان شهر بیرون رفت بربندید بار

تاکی از غفلت به دست قهر ذوالقرنین دهر ...

... جامه های جانتان را ترس و شهوت پود و تار

عقلها در مغزتان بنیادهای پرخلل

جهل ها در پیشتان دیوارهای استوار ...

... صوراسرافیل خلقان را بامر کردگار

بنگر اینجا تا بهاران چون دم باد صبا

زنده انگیزد ز خاک مرده اسرافیل وار ...

... ای برادر خوش بود بازارگانی با خدای

بار دربند از ره دل تا در داراقرار

گر درین حضرت تجارت آرزو باشد ترا ...

... رحمت ایزد بدو جهان در نثار جان توست

در ره جان آفرین چون بندگان کن جان نثار

از جهان باکی نباشد مرد را از راستی ...

... هرکه یار حق بود باشد بدو جهان بختیار

ایزدت لوح گناهان بسترد از پیش رو

چون قلم گریان و نالان باشی و زرد و نزار

چشم گریان به طاعت تا دلت روشن شود

هرکجا باران بود ناچار بنشیند غبار

دست پرتسبیح کن زیرا که بی تسبیح دست

از در آتش بود ماننده شاخ چنار

بردباری کن که اندر صحن بستان بهشت

شاخ طوبی را ز بهر بردباران است بار ...

... در دکان جان بود نانت نه در بازار جسم

در بن دریا بود گوهر نه بر دریا کنار

مالهای مالداران کی بود چون نان تو ...

قوامی رازی
 
۲۲۹۷

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۱۲ - در موعظت و نصیحت و حقانیت مذهب اثنا عشری گوید

 

... تا کی آخر در شکر خواب غرور روزگار

این کمین گاه شیاطین را شبستان داشتن

مهربای مهر کنج عقل کن تا چند از این ...

... از پی شیر غضب پستان فراوان داشتن

گرد بستان خرد لختی تماشا کن چو مرغ

کوز بستان گشت و ایمن شد ز پستان داشتن

راه و رسم آن جهانی گیر و این گیتی مدار ...

... خاتم دین بایدت خود را چو سلمان داشتن

بنده را مفخر بود توفیق طاعت یافتن

باد را واجب کند تخت سلیمان داشتن ...

... عورتی را بر ملای خلق عریان داشتن

هان و هان ای بنده تا عاصی نباشی در خدای

با چنین سلطان که یارد رای عصیان داشتن ...

قوامی رازی
 
۲۲۹۸

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۱۳ - در تفکر در آثار قدرت خدای تعالی و در موعظت و نصیحت گوید

 

... بفصل نوبهار اندر بهشت آیین کند گیتی

عروسان بهاری را ببندد کله در بستان

ز جرم ابر هر ساعت زند بر مه سراپرده

بدست باد هر لحظه کند در باغ شادروان

رخ بستان کند تازه دل مرغان کند خرم

نهان گل کند پیدا دهان غنچه را خندان

ز نرگس تاج زر سازد ز گلبن تخت پیروزه

ز برگ لاله ها گلشن ز شاخ سروها ایوان ...

... کنار لاله پرلؤلؤ میان باغ پرمرجان

چو او بستان بیاراید به گلها راست پنداری

بحورالعین همی بخشد ز جنت حله ها رضوان

چو از گل صورت انگیزد بجنبد باد نوروزی

چو رنگ گل برآمیزد بیاید بوی تابستان

ز تقدیرش به تابستان چنان گرما شود غالب

که گردد ماهی اندر آب و مرغ اندر هوا بریان ...

... به دستش باده چون سوهان به پیشش آب چون سندان

درآید زاغ چون ابلیس در بستان چون جنت

درخت از حله نوروز چون آدم شود عریان

بیاراید به دیباهای چینی باغ و بستان را

ز قطر برف چون کافور و پر زاغ و چون قطران ...

... که یارش نیست اندر ملک و مثلش نیست در ارکان

شهان بردرگهش بنده جهان از نعمتش خرم

زمین از قدرتش ساکن سپهر از هیبتش لرزان

بزرگ و خرد و نیک و بد به فرمانش کمربسته

که او را بنده فرمانند هم سلطان و هم دربان

چن و فریاد رس باشد بهر وقتی که درمانی

پس او را باش و او را خواه و او را خوان و او را دان

الا ای بنده گمره به ره باز آی و طاعت کن

مکن چندین گنه تا کی سیه داری دل و دیوان

برین درگه همی باید به جان و دل کمربستن

کزین خدمت به دست آید بقای ملک جاویدان ...

... اگرایزد کند قهری حمایت کی کند سلطان

بنای انبان همی مانی ازین گفتار بیهوده

که از راه گلو نایی و از طبل شکم انبان ...

... که چون سلطان بود عادل بماند عالم آبادان

چو یابند ازتو انصافی بماند نام نیک از تو

به نیکی در جهان ماند است نام عدل نوشروان ...

... زکاتت می بباید داد و تو رشوت همی گیری

به واجب چون همی ندهی بنا واجب ز کس مستان

خردمندی به جای آور می نگیز آتش فتنه

وگر ننشیند این آتش به آب عافیت بنشان

همه ساله همی گویی که مفسد رایتی برکش ...

... نماز و روزه و خیرات و احکام است دینت را

که گرد قلعه در باشد درو در بند شهرستان

تو را دانم شگفت آید اگر شه نامه نشنیدی ...

... جهان او را جوالی گشت و گردون آسیایی شد

که آنجا آرد مهتابست و اینجا برجها قبان

زرش در کیسه اقبال و نان بر خوانچه دولت

ستاره گفت بستان هین فلک گفتا بیاور هان

شب و روزش دو مزدورند کز خورشید و ماه او را ...

قوامی رازی
 
۲۲۹۹

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۱۵ - در منقبت امیرالمؤمنین علی و یازده فرزند معصوم او علیهم السلام و مدح نقیب النقباء ری شرف الدین مرتضی رحمة الله علیه گوید

 

... ششم گشت ز آل عبا جبرییل

چو بر در کمر بسته شد بنده وار

سرایی کش از عرش پرده بود ...

... سر و سید و صدر سادات دهر

کزو گشت بنیاد دین استوار

گرفته از او دین یزدان شرف

فزوده از او ملک سلطان وقار

چو هم علم بابست و همنام جد

شدند اهل اسلام از او نامدار ...

... چو زو کاروان سعادت رسید

نحو است ز آفاق بربست بار

ز نزدیک او جوید انصاف راه ...

قوامی رازی
 
۲۳۰۰

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۱۶ - در ستایش و توحید خدای تعالی و درموعظت و نصیحت و مدح قطب الدین ابومنصور مظفربن اردشیر واعظ مروزی معروف به امیر عبادی گوید

 

... خزان ز برگ رزان زر زند بسکه او

به دست باد که صاحب عیار بستان است

به خطبه کردن او بر شود بشاخ درخت ...

... طلاق دنیی و کابین حور ایمان است

بنزد نادان بیداد و داد هر دو یکی است

به چشم کور سیاه و سپید یکسان است ...

... دوچشم بازکن ای پیرمرد دنیا دوست

که عقل مست تو با عشق در شبستان است

لبت به باده رنگین شهوت انگیز است ...

... مکن سیاه گرت حق شیر و پستان است

زبان مرگ درشت است هان هان بندیش

که بندهای حیات تو را چو سوهان است

اگر تو خود به مثل صعبتر زسندانی ...

قوامی رازی
 
 
۱
۱۱۳
۱۱۴
۱۱۵
۱۱۶
۱۱۷
۵۵۱