گنجور

 
قوامی رازی

مدبری که به فرمان او است جان درتن

مهیمنی که شرف داد مرد رابرزن

خدای عزوجل خالق سپید و سیاه

که کرد شب را تاریک و روز را روشن

قدیم لم یزل و پادشاه باعظمت

ز عزت او را تخت و «ز»کبریا گرزن

زده برابر خرگاه شرق خیمه غرب

کشیده گرد بساط زمین طناب زمن

ز بانگ رعد و تف آفتاب در ره او است

که چرخ مشعله دار است وابر مقرعه زن

به آستین ادب رفته خاک درگه او

غلام ماه گریبان آسمان دامن

به علم چشمه آب آوریده از خارا

به امر شعله آتش نهاده در آهن

به حجره شب تیره ستاره کرده چراغ

ز شمع ماه منور سپهر کرده لگن

به فضل و رحمت عقلی سرشته در هر دل

به علم و حکمت جانی نهاده در هر تن

به دست عقل به بستان جان فشانده درخت

به طفل خاک ز پستان ابر داده لبن

برآوریده به روز آفتاب زرد کلاه

ز چرخ سبز قبای کبود پیراهن

ستارگان به شب از آسمان نماینده

چو بر بنفشه پراکنده برگهای سمن

جهان سیاه کند شب چو خانه تاریک

به دست صبح کند سقف خانه را روزن

ز شعمدان فلک شمع روز بفروزد

چو کم شود ز چراغ ستارگان روغن

مه از غرایب او هندوی است هندو زاد

شب از عجایب او زنگئی است آبستن

بهارگاه چنان باغها بیاراید

که چرخ را ایوان و بهشت را گلشن

نگارخانه چین سازد و بتان چگل

ز نقشهای ریاحین و سروهای چمن

درخت و مرغ و گل از بوستان به قدرت او

کشیده قد و گشاده زبان و بسته دهن

به دست باد بهاری ز جامه خانه باغ

برون دهد کله نرگس و قبای سمن

ز شاخ سبز گل سرخ راست پنداری

بساخت است به پیروزه در عقیق یمن

سلاح خانه زرین کند رزان بخزان

ز آبها زره آنجا ز برگها جوشن

به بوستان ز درختان کنیزکان سازد

ز نار ساخته پستانشان ز سیب دفن

ز صنع او شده نیلوفر آفتاب پرست

و زو رسیده به خورشید سرو سایه فکن

به فصل فصل دهد رنگ رنگ خلعتها

زمانه را کرم و فضل ایزد ذوالمن

ایا مسبح تو وحشیان بیشه و کوه

و یا مسخر تو ساکنان شهر و وطن

ز صنعهای تو تابد کواکب از گردون

ز فضلهای تو خیزد جواهر از معدن

در تو مسکن بیچارگان بی مأوا

ره تو منزل آوارگان بی مسکن

منم کمینه کس از بندگان درگه تو

زیاد تو دل من زنده چون ز روح بدن

ثنا و شکر تو را بنده وار و سوخته دل

چو حلقه ساخته درگوش و طوق درگردن

جواهر کرمت در خزینه خردم

چو مشک تعبیه در ناف آهوان ختن

ز فضل توست مرا شعر اگر نه بر در تو

چه خیزد از من و صد هزار چو من

دلا به کار قیامت قیام باید کرد

به بارگاه طرب رفت از این سرای محن

جهان کمینگه غول است رخت ازو بردار

مشو چو مرغ درین دامگاه اهریمن

هوی مگیر و به دنبال او مدو هرزه

که پیش خدمت بت ضایع است رنج شمن

نگر نصیب من و تو چه باشد از دنیا

که تیغ و زهر بود بهره حسین و حسن

بهشت در سر دنیا مکن ز بی خردی

نداند باغ طرب هیچ کس به کنج حزن

هوی پرستی و آگه نه ای ز آفت او

به مار بی هده بازی همی کنی چو رسن

تو عاشق زن و فرزند و آفت دو جهان

همه ز محنت فرزند باشد و غم زن

مخور حرام و طعام بهشت امید مدار

شکر مکوب که پرسیر کرده ای هاون

ز قعر چاه جهنم اگر همی ترسی

به دنیی از پس کس بد مگوی و چاه مکن

سیه مکن به گنه نامه سپیدت را

که مانده نیست بر او جای یک سر در زن

گناه می کنی و هیچ توبه می نکنی

از آن محله نباشی شبی بدین برزن

گنه بزرگ و درتوبه تنگ کی برهی

شتر چگونه درآید به روزن سوزن

جهان خرابه و مال جهان چو مردار است

من و تو برسر مردار او چو زاغ و زغن

ز ننگ ناخلفان شاید ار به عالم در

زنان و مردان عنین شوند و استرون

فرشته وار کم آزار باش در دنیا

که تا نخیزی از گور چون سگ از گلخن

به گاه خیزی و دندان کنان روان نیاز

به گه شوند به دوکان مرد دندان کن

درون برون و منافق دل و دغل بازی

ز پیچ پیچ همه مکر و زرق و حیله و فن

دغل همی کنی و هیچ گونه شرمت نیست

ز ناقد بدو نیک و علیم سر و علن

به باغ طاعت ایزد چو عندلیب بنال

به غار حیلت دل در چو عنکبوت متن

تو را تعصب و مذهبگری مهمی نیست

مهمهای تو در دین فرایض است و سنن

مکن تعصب و بنشین به عافیت جائی

ز باد جهل می نگیز گرد و خاک فتن

مباش آلت شر خواجه تا عقاب عقاب

به دشت حشر نگردد تو را به پیراهن

به خیر کوش که فردا کبوتران ثواب

گناههای تو را بر چنند چون ارزن

نصیحتی شنو و پند دشمنان مپذیر

چو ابلهان جهان عهد دوستان مشکن

به رسم و سیرت آزادگان پیشینه

کریم عادت و خوش خوی باش و نیکو ظن

درون به قعه چین و برون هندوبار

حدود کشور روم و ولایت ارمن

همه بگشتی و بسیار چیزها دیدی

هنوز فعل قبیح تو گشته نیست حسن

مشو چو لاله رعنا کز آفت پیری

بنفشه زار تو شد مرغزار پر سوسن

تو را به پیری طرفه است عیش برنائی

که گل غریب و بدیع است در مه بهمن

مبارزی است اجل پیش او دلیر مشو

چو برنیائی با تیغ او سپر بفکن

اگر چو رستم زالی ز مرگ خواهی شد

به زیر خاک لحد چون به چاه در بیژن

مباش غره به عمری که مرگ در پی اوست

که جایگاه تو گور است و جامه تو کفن

در آن سرای که امروز های و هوی کنی

به روز مرگ تو باشد شناعت و شیون

ز گرد لشکر ایام و بانگ کوس اجل

بسا ولایت و شهرا که شد رسوم و دمن

تو را که مرگ گریبان گرفته نیست هنوز

بگیردت خبر مرگ دیگران دامن

قوامیا توئی آن شاعری که می گفتی

به شهر شعر منم نانبای نان سخن

به شکل گندم من هرشب ازفلک پروین

بود چو خوشه ای در برزبر جدین خرمن

فلک ز بهر من از آسیای کن فیکون

ز برف آرد فرستد ز ابر پرویزن

خمیر مایه صد ساله عقل هست مرا

که در ترازو«ی» عمر است سنگ پنجه من

کنند کارم دارندگان جنت و حور

خرند نانم جویندگان سلوی و من

مرا چو دوست خدای است هیچ باکی نیست

اگر شوند به قصدم همه جهان دشمن

جهان به تیغ سخن بستدم عدو را گو

زحیر می خور و جان می کن و زنخ می زن