گنجور

 
قوامی رازی

مدبری ملکی بر جهان جهانبان است

که هر چه گوئی از او صد هزار چندان است

احد صفت صمدی لم یلد و لم یولد

که پیک «و» نامه او جبرئیل و قرآن است

مقدری که خداوندی کرسی و عرش است

مهیمنی که نگهبان چرخ و ارکانست

یکی که از برگردون ز بیم «و» هیبت اوست

که آفتاب جهانتاب زرد و لرزان است

فلک ز صنع بدیعش به حله ای ماند

که مه ز دامن او چون سر از گریبان است

ز حکم اوست که مه در برابر خورشید

چو عاشقی نگران در جمال جانان است

ز امر اوست که در دست صبح دامن شب

چو شاخ گیسو«ی» حورا به دست رضوان است

ز باغ قدرت و باران رحمتش گوئی

که بحر چون زره و ابر همچو خفتان است

به باغ لعبت لطفش گل نگارین است

ز شاخ مطرب صنعش هزاردستان است

خزان ز برگ رزان زر زند بسکه او

به دست باد که صاحب عیار بستان است

به خطبه کردن او بر شود بشاخ درخت

خطیب زاغ که بر منبر زمستان است

تفکری کن در صنع او موحدوار

که صنع در ره صانع دلیل برهان است

مکن تفکر در ذات او که در طلبش

ضمیر «و» دیده «و» دل کند و کور و حیران است

دلیل روشن بر هستی خدای جهان

برآسمان بلند آفتاب گردان است

رضای خالق هشده هزار عالم را

بخر به جان و دل ای بیخبر که ارزان است

به دنیی اندر آزاد کرد ابلیسی

ز بهر آنکه دلت خواجه تاش شیطان است

دل سیاه تو اندر تن سپید به شکل

چو زنگئی است که اندر قبای کتان است

اگر تو آدمئی با تو خوش بود عالم

که خوان عالم را آدمی نمکدان است

دریغ باشد باران رحمت ایزد

بر آن کسی که سزاوار تیرباران است

تو از گناه پشیمان نه ای و عالم پیر

ز پروریدن چون تو خلف پشیمان است

تو را سخن ز خدای و رسول باید گفت

دلت به هرزه و هزل فلان و بهمانست

خدای عزوجل را بدان کنی خدمت

که گفت جنت باقی سرای مهمان است

چه سود گریه تو در نماز زانکه تو را

دو چشم گریان از بهر مرغ بریان است

اگر مسلمانی راه و رسم سلمان گیر

که این تعصب ناخوش نه رسم سلمان است

مکن تعصب و کافر مخوان مسلمان را

که هر که اهل شهادت بود مسلمان است

بهر دو عالم از ایمان امان توانی یافت

طلاق دنیی و کابین حور ایمان است

بنزد نادان بیداد و داد هر دو یکی است

به چشم کور سیاه و سپید یکسان است

کلاه ایمان بر فرق تو چه نور دهد

که برتن تو ز ظلمت قبای عصیان است

مباش غره به ایمان بی عمل زیرا

بسختن عمل اندر قیامه میزان است

عمارتی بکن آخر سرای عقبی را

که بی خلاف سرانجام جای تو آن است

بهشت خرم و آباد و خوش به از دنیا است

که این چو دو رخ تاریک و تنگ و ویران است

گر از یقین در حق کرده ای سفینه نوح

مترس اگر همه عالم عذاب و طوفان است

طمع مدار که در حشر حله ها پوشی

نکرده رحمت بر عورتی که عریان است

عروس دنیا هر چند سخت نیکوروی

درو مپیچ که بد عهد و سست پیمان است

مزن ز زلف زره وار او گره بر دل

که زخم غمزه او تیر زهر پیکان است

بدان خدای که توفیقها ز خدمت اوست

که شغل دنیا توفیق نیست خذلان است

دوچشم بازکن ای پیرمرد دنیا دوست

که عقل مست تو با عشق در شبستان است

لبت به باده رنگین شهوت انگیز است

دلت به مطرب خوش لحن خوب دستان است

مکن فراخ روی بیش ازین به پیران سر

که اسب عمر تو امروز تنگ میدان است

اگرچه در دل و طبعت ز غفلت افزونی است

ز عمر در تن و جانت هزار نقصان است

مکن خضاب که پیدا است پیری از رویت

اگرچه برف تو در پر زاغ پنهان است

سپید موی تو از شیر مادر دنیا است

مکن سیاه گرت حق شیر و پستان است

زبان مرگ درشت است هان هان بندیش

که بندهای حیات تو را چو سوهان است

اگر تو خود به مثل صعبتر زسندانی

که مرگ بینی عمر تو را سپندان است

جهان فتنه چو دریا و خلق عالم را

نهنگ وار همه تن دهان و دندان است

برون شدن به سلامت کس ز چنین دریا

به جز بکشتی علم امیر نتوانست

امیر عالم عالی نژاد قطب الدین

که شغل دولت و ملت ازو بسامان است

کدام امیر امیر امام عبادی

که در سخنوری از نادرات دوران است

سخنوری که عبارات روشن خوش او

چو ابر و بحر شکرپاش و گوهرافشان است

ز راه عقل و ادب با خلیفه هم سر است

ز روی فضل هنر بر ائمه سلطان است

ایا جهان بزرگی و جان خوشخوئی

نگاهبان تن و جان تو جهانبان است

زمانه چون ظلمات است و ما چو اسکندر

تو همچو خضری و علمت چو آب حیوان است

خرد چه گفت چو عاجز شد از فصاحت تو

نه قدرت بشر است این که فضل یزدان است

ز شرق شرع برآوردی آفتاب علوم

از آنکه مولد پاک تو از خراسان است

مسلم است که کس در زمانه مثل تو نیست

اگر چه مرد سخن در جهان فراوان است

ز نور علم تو نادان بد شود دانا

چو با علوم تو دانای نیک نادان است

عروس علم تو را آفتاب برگردون

چو تاج زر ز خم لاژورد ایوان است

بسیط خاک بپوشیدی از بساط سخن

که مرغ فهم تو چون هدهد سلیمان است

تو را است ملک سلیمان و فر خاتم دین

که از قبولت بر جن و انس فرمان است

زبان فائده اندر دهان عقل تو کرد

محمد قرشی کافتاب دو جهان است

ز فر صاحب معراج باشد این که تو را

براق علم به میدان دین خرامان است

زبان عقل توئی در دهان شرع رسول

ازین عبارت عالی همی توان دانست

مسیح وار کنی مرده را به لب زنده

که خلق را مدد جان از آن دو مرجان است

به باغ علم زبانت هزار دستان است

که هر دمش به سخن صدهزار دستان است

توئی ز علم لدنی چو خضر دردریا

ز جهل خصم تو چون غول در بیابان است

تو را از خرگه مهمانسرای فضل خدای

به حجره خرد از گلشن فلک خوان است

همه جهان سخن تست جاهلان کورند

چو دیده کور بود روز را چه تاوان است

اگر حسود نگوید که تو سبکروحی

خرد مشافهه گوید که او گران جان است

تو می روی و دل و جان ما تو را همراه

نگوئی آخر کاین درد را چه درمان است

مرو به فضل و مبر حله ای بهشت از ما

که آدم دل ما در غمت غریوان است

امید هست که هم با مراد زود آئی

بپر فر تو گیتی نوشتن آسان است

قوامئی که تو را از میان جان شد دوست

منم که مرغ درخت دلم خوش الحان است

اگر مرا به سخن قوتی است آن از تو است

از آن سبب که چنین گوهر از چنان کان است

ز قوت سخن تو قوی است خاطر من

که گرم رفتن گوی از نهیب چوگان است

منم که گندم نان لطیف شعر مرا

به دستگرد فلک بر؛ ستاره دهقان است

به آرد کردنم از کشت روزگار خرد

به آسیای تفکر در آسیابان است

ز بهر روزن دود و تنور اندیشه

ز دل دریچه چشمم به بام دکان است

تنم تنور و عالم هیزم است و جان آتش

خرد خمیر و زبان نان پز و سخن نان است

به دست هوش به اندر دهان گوش این نان

که این نه توشه انبان هر لت انبان است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode