گنجور

 
قوامی رازی

مکن دین در سر دنیا ز خودرائی و نادانی

که این اقطاع شیطانی است و آن املاک یزدانی

درین ویرانه دیوان بی فرمان فرو منشین

که تا خود را در آن ایوان سلیمان وار بنشانی

کمین سازان شهوانی ترا در راه و توزیشان

به عقل از جان نه آگاهی به شخص از جامه عریانی

چراغ عقل روشن کن که اندر جستن مقصد

رهی تاریک داری پیش و درتاریک ویرانی

از این خون خوار محبس سالخورده رخت بیرون بر

که برنامد به گیتی در به نیکی نام زندانی

برین زندانی چو زندانی منه امروز باری دل

که تا فردا از آن خوش بوستانی دادبستانی

ز عشق خان و مان کردن شدستی واله ای مسکین

تو را تا خان و مان این است بی خانی و بی مانی

چلیپا کرده شهوت را و زنار هوی بسته

چو رهبانان درین دیرینه دیر تیز دورانی

ز هول مرگ نندیشی که من خود مرد سلطانم

شود سلطان جانت مرگ اگر خود حال سلطانی

اجل چون کوس بنوازد کجا فریادرس باشد

سپهبد را سپهداری جهانبان را جهانبانی

چو ناوکهای ربانی روان گردد چه برخیزد

ز جوشنهای سلطانی و خفتانهای خاقانی

هزیمت رفتگان لشکر مرگند از این عالم

جهانداران و جباران تورانی و ایرانی

به رسم و فعل فرعونان چرا گشتستی ای نادان

اگر در لشکر ایمان کنی موسی عمرانی

کنی موسی عمرانی به لشکرگاه ایمان در

ولی همراه موسی نیستی همکار ثعبانی

به ظاهر آیت خیری به باطن آلت شری

به رخ موسی و هارونی به دل فرعون و هامانی

تو را تا سرسپید آمد سیه دل گشتی از غفلت

بسان دیو ظلمانی شدی ای پیر نورانی

نماند مرد شادان دل به روز آفت پیری

نباشد باغ آبادان به وقت باد ابانی

نفیر از دست ما پیران که مردم را بریم از ره

رفیق جمع گمراهان دلیل راه نادانی

به ره گم کردن مردم همی چون نیک بندیشم

چه این پیران نورانی چه غولان بیابانی

ز بهر تیرگی دادند ما را خلعت پیری

به دست زاغ بفرستند منشور زمستانی

ز راه ریشخند و روی استهزا سخن گوئی

اگر بینی یکی زین سهل جانب مرد سلمانی

مسلمانی مسلم نیستت زیرا که در دنیا

که با پرهیز سلمانی که با ملک سلیمانی

به امر دیو آز اندر مجو ملک سلیمان را

اگر مرد سلیمانی چرا پس دیو فرمانی

مسلمانی ز تو رنجور کی گشتی به گیتی در

ولیکن خواجه را رنجه نمی دارد مسلمانی

ز هر مردم فزون دارد هنرها مردم دینی

ز هر یاقوت به گیرد بها یاقوت رمانی

قناعت چون جهانبانیست او را حرص چون درمان

مده گر نیستی نادان جهانبانی به دربانی

نیفشانند بر تو جان به عقبی در نکورویان

اگر تو دست چون مردان به دنیا برنیفشانی

ز نادانی خورد اندوه دنیا مرد دنیائی

ز بدبختی کشد پالان محنت اسب پالانی

به بدسختن ترازووار داری خاطر و دل را

چرا میزان طاعت نیستی معیار عصیانی

سرای حرص و شهوت کردی آبادان عجب خلقی

که هم معیار عصیانی و هم معمار شیطانی

نکردی شرع را فرمان و دیوان را سیه کردی

از آن کار گزاف توست نه شرعی نه دیوانی

به حشر اندر سر از تاج سرافرازی برافرازد

کرا تابان بود داغ پشیمانی ز پیشانی

اگر خواهی که کم بینی خمار درد جاویدان

مخور در خوردن سیکی به نقل الا پشیمانی

به طاعت کردن یزدان ز دوزخ بازخر خود را

درین معنی تأمل کن حقیقت دان که ارزانی

اگر تو قیمت طاعت ندانی بس عجب ناید

چه دانی قیمت طاعت که قدر خود نمی دانی

به طاعت رنج بر خود نه گرت ناز ابد باید

میسر کی شود هرگز تن آسانی به آسانی

شدستی بر گنه چیره که جبارم بیامرزد

بکن درمان از این بهتر که فردا صعب درمانی

مکن با ایزد بی چون چنین یکباره گستاخی

که آنگاهی عتابش را تحمل کرد نتوانی

گرت جنت همی باید زکوة از مال بیرون کن

توانی خواستن مهمان ندانی کرد مهمانی

ربا دادن زنا کردن چه معنی دارد ای ویحک

به سامانتر بزی باری نه تو مردی به سامانی؟

ربا دادن چرا باید ندانی در جهان کاری

که ایزد را بیازاری و خلقان را برنجانی

به آزار خدای و خلق و رنج نفس و درد دل

بسی گرد آری از هر سو فذلک رایگان مانی

نه پیغمبر نه اهل البیت نه اصحاب کردند این

عجب کاری است کار تو ندانم تا کرا مانی

به هنگام گنه کردن چو خورشید به پیدائی

به وقت توبه آوردن چو سیمرغی به پنهانی

نداند مفسد بدبخت چون مصلح نکو گوئی

ندانی باشه بدخوی چون بلبل خوش الحانی

ندانی علمها خواندن توانی عیبها جستن

نه از مردان برهانی ز نامردان بهتانی

به سال و ماه در هرگز نخوانی سبعی از قرآن

ولیکن هر شب و هر روز نقش مردمان خوانی

به سیرت غدر و تلبیسی به خصلت فسق و تزویری

به فکرت حیلت و زرقی به خاطر مکر و دستانی

ریاورز و نفاق اندوز و پرتزویر و بی حاصل

رباخوار و خدای آزار ومؤمن سوز و کسلانی

اگر ایمان قوی داری میندیش از گنه کاری

چه گر نااهل کرداری هم آخر ز اهل ایمانی

همی ترس از گنه لیکن امید از فضل او مگسل

که بس باشد تو را شحنه درین ره فضل یزدانی

دلی گرترسد ازدوزخ به دوزخ کی شود خسته

کسی گر بد نیندیشد به بد کی باشد ارزانی

قوامی قوت دین را به زهد اندر قیامت کن

که تا روز قیامت جان ز قوم نار برهانی

تو را آراست است امروز مهمانخانه خاطر

که بر خوان عبارتها به طبع خوش نمکدانی

در اصل از نانبا زادی ولیکن زاد نام از تو

به حکمت پایه نامی به نسبت مایه نانی

شگفتا نانبائی را که هست اندر ضمیر تو

ز استادان گردونی و مزدوران ارکانی

ز طبع آبی فرو ریزی خمیر از دل برانگیزی

به فکرت آرد دربیزی به خاطر گنده گردانی

چو آرد اجرام گردون را ببیز اندر ضمیر دل

که با پرویزن پروین برین پیروزه دوکانی

ز بیاعان اندیشه همی خر گندم معنی

درین دوکان جسمانی همی پز نان روحانی

مگردان چون سنائی رخ ز گفتار بداندیشان

که ایشان جمله ناجنس اند و تو نز جنس ایشانی

خراسان و عراق امروز اقطاع دو شاعر شد

قوامی را عراقی دان سنائی را خراسانی