گنجور

 
قوامی رازی

چو صاحب شریعت پس از کردگار

ثنا گوی بر صاحب ذوالفقار

سپهدار اسلام شیر خدای

امیر عرب سید بردبار

گزارنده در یاری شرع تیغ

برآرنده از بت پرستان دمار

ستاننده از پهلوانان روان

گشاینده درنصرت دین حصار

برآورده از خار اسلام گل

فرو برده در دیده کفر خار

به چه در؛ زده تیر در چشم دیو

ز منبر سخن گفته در گوش مار

ز تأئیدش ادریس را گل افشان

ز تهدیدش ابلیس را سنگسار

ولی نعمت اهل دین از رسول

ولی عهد پیغمبر کردگار

به نزدیک ما سابق ده و دو

به قولی دگر خاتم چار یار

شده ز«ا»هد وقت در عهد او

به بتخانه در لعبت میگسار

شکسته قلم را به هنگام او

در ایوان دل دیو صورت نگار

نخورده نبیذ و نجسته سماع

نکرده زنا و ندیده قمار

معلی ز نسبت معری ز عیب

بری ازخطا و برون از عوار

ز تقویش حله ز پرهیز تاج

ز عصمت ردا و ز طهارت ازار

فرو هشته از علم برقع بروی

نبوده چو جاهل خلیع العذار

مبارز چو روباه گمراه بود

زشمشیر آن شیر در کارزار

اگر کارزار علی نیستی

شدی اهل اسلام را کارزار

سپر بود در پیش دین تیغ او

همی کرد در راه حق جان سپار

به مردی حدیث علی گو؛ مگوی

که رستم چه کرد است و اسفندیار

مرید علی باش نه خصم او

که این در جوا الست و آن در جوار

چو گوئی به علم علی بود کس

خرد گوید ازروی من شرم دار

سرافراز ازاصحاب و زاهل بیت

همی کن زهریک جدا افتخار

ولیکن یقین دان که فاضلتر است

محمد ز پنج و علی از چهار

خلافی نکردی علی با عمر

تو اندر میانه تعصب میار

چه باشد که باشند امامان حق

بدین دم مرا نص؛ تو را اختیار

چو باغی است دین و پیمبر درخت

شریعت چو شاخ و امامان چو بار

خلافی مکن گر بود میل طبع

یکی را به سیب و یکی را به نار

مبین دشمنان علی را؛ چرا

که بی نور باشند اصحاب نار

ببین شیعتش را که دیده نه ای

جمال جوانان دارالقرار

به دنیا درون کین او ماهئی است

که از دوزخش هست دریا کنار

بدین در یکی مرغ شد مهر او

که ملک بهشتش بود مرغزار

ششم گشت ز آل عبا جبرئیل

چو بر در کمر بسته شد بنده وار

سرائی کش از عرش پرده بود

یکی جبرئیلش بود پرده دار

به شاه و سپهدار اگر حاجت است

سپه را که برجای گیرد قرار

سپاه هدی را کفایت بود

علی پهلوان و نبی شهریار

علی چون محمد نگویم که هست

رهی چون بود چون خداوندگار

ولی گویم از امتش بهتر است

یکی مرد باشد فزون از هزار

ز بعد علی یازده سیدند

به میدان دین در؛ ز عصمت سوار

همه پاک و معصوم و نص از خدای

پیمبر وقار و فرشته شعار

ز جد و پدر یافته علم دین

نه از روزگار و نه ز آموزگار

یکی مانده زیشان نهان در جهان

جهانی ازو مانده در انتظار

اگر گوئیم غیبت آن امام

چرا مصلحت دید جبار بار

جهانی پر از لشکر ظلم و جور

ستمکار و ناپاک و بی زینهار

شب و روز در غارت یکدگر

نهاده دو دیده نهان و جهار

گرابلیس بدفعل ظاهر شود

بود سیدالقوم این روزگار

نه نیکو بود یوسف خوبروی

به چنگال گرگان زنهار خوار

به دین وقت مهدی نیاید برون

به شب شمس کی تابد از کوهسار

چو آید به سر مدت مصلحت

نشنید ز باران رحمت غبار

برون آید از کنج عیار دین

جهان را ز عدلش بگردد عیار

ز کعبه ندا در دهد جبرئیل

که باطل نهان گشت و حق آشکار

جهان تازه گردد ز انصاف او

چو از دولت صدر پرهیزگار

سر و سید و صدر سادات دهر

کزو گشت بنیاد دین استوار

گرفته از او دین یزدان شرف

فزوده از او ملک سلطان وقار

چو هم علم بابست و همنام جد

شدند اهل اسلام از او نامدار

پیمبر فش و پادشاسیرت است

کش از لطف پرورد پروردگار

شده رفعت چرخ خورشید فش

شده همنشین امر اومیدبار

چو زو کاروان سعادت رسید

نحو است ز آفاق بربست بار

ز نزدیک او جوید انصاف راه

ز درگاه او خواهد اقبال بار

ز رحمت کند همت عالیش

برین عالم مختصر اختصار

قوی تر بود مرد در خدمتش

نکوتر بود سرو در جویبار

ایا جود تو دشمن خواسته

و یا طبع تو عاشق خواستار

ز خلق تو اندر بهاران بود

چمن شادی افزای و گل غمگسار

ز خشم تو اندر زمستان بود

زمین مرده و آسمان سوگوار

بود جاودان جامه جاه تو

کش اقبال پود است و انصاف تار

بسی جنگ رفت آتش و آب را

که این خاکدل بود و آن بادسار

چو از عدل تو بادشد خاکبوس

گرفت آب را آتش اندر کنار

بود دولت دوستان از درت

بود رونق بوستان ازبهار

بترسد عدو ز آتش خشم تو

که دریا بخار است و دوزخ شرار

به بوجهل ماند بداندیش تو

که نارش موافق تر آید ز عار

ز سادات اسلام خرد و بزرگ

ز شاهان گیتی صغار و کبار

نباشد نظیری تو را زانکه تو

پیمبر نژادی و خسرو تبار

از آن تابود خادم و حاجبت

سیاه و سپید است لیل و نهار

چه داند جهان قیمت فضل تو

چه آگه ز دفتر کشیدن حمار

بزرگا مکن با قوامی عتاب

چه گر ناقوام است و ناحق گزار

که او نانبائی است چابک ضمیر

که نامش بود سالها یادگار

ز دهقانی گندم خاطرش

ملک بر فلک می کند تخمکار

به بازار اقبال دکان او

خریدار او مردم بختیار

الا تا به صورت بود خاک و زر

سیه فام و تاریک و زرد و نزار

نکو خواهتان باد چون زر عزیز

بداندیشتان باد چون خاک خوار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode