گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفایی جندقی

الهی مهربان کن دلبر نامهربانم را

به دل جویی برانگیز از تفضل دلستانم را

به درد عشق بی رحمی بکن چندی گرفتارش

بخر از دست این کافر دل بی رحم جانم را

به داغ گل رخی چون خود دلش در خار خار افکن

بداند تا چه سان افکنده آتش خان و مانم را

به رنج هجر چون من یک دو روزی آزمونش کن

براو بگمار چندی این غم افزا امتحانم را

فکن لیل وش از سودای مجنونش به سر شوری

که جوید رنج کمتر جسم و جان ناتوانم را

به دست چاره فرمایی مگر پوید به سر وقتم

رسان درگوشش ای پیک صبا یکره فغانم را

مگر پایی نهد از راه غم خواری به بالینم

بر او ساز اندکی مشهود اندوه نهانم را

از این خوشتر به خونم دامنی بالا زند دیدی

ببر زین تلخ کامی ها خبر نوشین دهانم را

روان کردم ز مژگان جوی و دارم چشم کز رحمت

بر این سرچشمه بنشانند آن سرو روانم را

ز خاکم بوی غم خواهی شنید ار بگذری بر من

پس از مردن که یابی مشت خاکی استخوانم را

اگر یک نکته جز راز وفایت گفته ام با دل

به کیفر لال بینی در دم رفتن زبانم را

به تو یک حرف جز شرح حدیث عشق بنگارم

الهی تیغ قهر از هم فرو ریزد زبانم را

چو رعد از فرط شفقت زار نالیدی بر احوالم

صفایی کوه اگر شطری شنیدی داستانم را