گنجور

 
صفایی جندقی

اگر بهم زنم از گریه چشم پر نم را

به سیل اشک دهم دودمان آدم را

چنین که آتش عشقم به سینه شعله کشید

بسوزم از تف جان هر نفس جهنم را

زمام و لشکری را به دست غمزه مسپار

به پای در فکن از یک نگه دو عالم را

ز آشیان مپران صد هزار طایر دل

بهم مزن دگر آن زلفکان پر خم را

جراحت تو به دل مرهم است و منت نیز

ز زخم تیغ تو بر گردن است مرهم را

مرا به خاتمه آورده عشق بازی ختم

بتی که زیور از انگشت اوست خاتم را

ز حسن یار چو هردم خبر به ساحت دل

به مژده عشق ویم داد عالمی غم را

دو زلف در هم یار ار یکی به چنگ کنم

کنم شمار غم این روزگار درهم را

همان دلیل گناهش گواه عصمت اوست

چه غم ز سرزنش مردم است مریم را

سرت به پای نگار است و جان برای نثار

صفایی این همه تأخیر چیست یکدم را

 
 
 
اهلی شیرازی

زهی به تیغ شجاعت گرفته عالم را

حدیث جنک تو جان تازه کرد ستم را

ابولمظفر منصور قاسم پرناک

که جرعه نوشی جامت نمیسزد جم را

غمی نماند جهان را بیمن دولت تو

[...]

عرفی

منم که یافته ام ذوق صحبت غم را

به صبح عید دهم وعده ی شام ماتم را

ز لاف صبر بسی نادمیم، طعنه مزن

مروت که ملامت بلاست ملزم را

به لذت ابد ار زنم او دلا مژده

[...]

صائب تبریزی

مَکِش زِ دستِ من، آن ساعدِ نِگارین را

که خون زِ دستِ تو، بسیار دَر دل است، مَرا

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
قدسی مشهدی

منم که داغ دلم دشمن است مرهم را

نمی‌دهم به شب قدر روز ماتم را

خدنگ یار مگر چاک سینه‌ام بگشود؟

که سوخت شعله طوفان عشق عالم را

به گلشنی که نسیم دلم گذشته بر آن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه