حکایت شماره ۱: حسن میمندی را گفتند: سلطان محمود چندین بنده ...
حکایت شماره ۲: گویند: خواجهای را بندهای نادرالحسن بود و با وی به سبیل مودت و دیانت نظری داشت.
حکایت شماره ۳: پارسایی را دیدم به محبت شخصی گرفتار، نه طاقت ...
حکایت شماره ۴: یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح نظرش جایی خطرناک و مظنه هلاک.
حکایت شماره ۵: یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود و معلم از ...
حکایت شماره ۶: شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد؛ چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد.
حکایت شماره ۷: یکی، دوستی را که زمانها ندیده بود گفت: کجایی که مشتاق بودهام؟
حکایت شماره ۸: یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی، چون دو ...
حکایت شماره ۹: دانشمندی را دیدم به کسی مبتلا شده و رازش بر ملا افتاده. جور فراوان بردی و تحمل بیکران کردی.
حکایت شماره ۱۰: در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی، با شاهدی ...
حکایت شماره ۱۱: یکی را پرسیدند از مستعربان بغداد: مٰا تقول فی المرد؟
حکایت شماره ۱۲: یکی را از علما پرسیدند که: یکی با ماهروییست در ...
حکایت شماره ۱۳: طوطیی با زاغ در قفس کردند و از قبح مشاهده او ...
حکایت شماره ۱۴: رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک ...
حکایت شماره ۱۵: یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادرزن فرتوت ...
حکایت شماره ۱۶: یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر ...
حکایت شماره ۱۷: سالی محمد خوارزمشاه رحمة الله علیه با ختا برای ...
حکایت شماره ۱۸: خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود، یکی از ...
حکایت شماره ۱۹: یکی را از ملوک عرب حدیث مجنون لیلی و شورش حال او ...
حکایت شماره ۲۰: قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سر خوش ...
حکایت شماره ۲۱: جوانی پاکباز پاکرو بود