گنجور

 
سعدی

یکی را زنی صاحب جمالِ جوان درگذشت و مادرزن فرتوت به علّتِ کابین در خانه مُتَمَکِّن بماند و مرد از مُحاورتِ او به جان رنجیدی و از مجاورتِ او چاره ندیدی، تا گروهی آشنایان به پرسیدن آمدندش.

یکی گفتا: چگونه‌ای در مفارقتِ یارِ عزیز؟

گفت: نادیدنِ زن بر من چنان دشخوار نیست که دیدنِ مادرزن.

گل به تاراج رفت و خار بماند

گنج برداشتند و مار بماند

دیده بر تارکِ سَنان دیدن

خوشتر از رویِ دشمنان دیدن

واجب است از هزار دوست برید

تا یکی دشمنت نباید دید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حکایت شمارهٔ ۱۵ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
حکایت شمارهٔ ۱۵ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم