گنجور

 
سعدی

یکی را از متَعَلّمان کمالِ بَهجتی بود و معلّم از آنجا که حسِّ بشریّت است با حُسنِ بَشَرهٔ او معاملتی داشت و وقتی که به خلوتش دریافتی، گفتی:

نه آنچنان به تو مشغولم ای بهشتی‌روی

که یادِ خویشتنم در ضمیر می‌آید

ز دیدنت نتوانم که دیده دربندم

و گر مقابله بینم که تیر می‌آید

باری پسر گفت: آن چنان که در آدابِ درس من نظری می‌فرمایی در آدابِ نفسم نیز تأمّل فرمای، تا اگر در اخلاقِ من ناپسندی بینی که مرا آن پسند همی‌نماید، بر آنم اطْلاع فرمایی تا به تبدیلِ آن سعی کنم.

گفت: ای پسر! این سخن از دیگری پرس که آن نظر که مرا با توست، جز هنر نمی‌بینم.

چشمِ بداندیش که برکنده باد

عیب نماید، هنرش در نظر

ور هنری داری و هفتاد عیب

دوست نبیند به جز آن یک هنر