طوطیی با زاغ در قفس کردند و از قُبحِ مشاهدهٔ او مُجاهده میبرد و میگفت: این چه طَلعتِ مَکروه است و هَیْأتِ مَمقوت و مَنظرِ ملعون و شمایلِ ناموزون؟ یا غُرابَالْبَیْنِ، یا لَیْتَ بَیْنی و بَیْنَکَ بُعْدَ المَشْرِقَیْنِ.
عَلیالصَّباح به رویِ تو هر که برخیزد
صباحِ روزِ سلامت بر او مَسا باشد
بد اختری چو تو در صحبتِ تو بایستی
ولی چنین که تویی، در جهان کجا باشد؟
عجب آن که غُراب از مجاورتِ طوطی هم به جان آمده بود و ملول شده، لاحولکنان از گردشِ گیتی همینالید و دستهایِ تَغابُن بر یکدگر همی مالید که: این چه بختِ نگون است و طالعِ دُون و ایّامِ بوقلمون! لایق قدرِ من آنستی که با زاغی به دیوارِ باغی بر خرامان همی رفتمی.
پارسا را بس این قدر زندان
که بود هم طویلهٔ رندان
بلی، تا چه کردم که روزگارم به عقوبتِ آن در سِلکِ صحبتِ چنین ابلهی، خودرای، ناجنس، خیره درای، به چنین بند بلا مبتلا گردانیده است؟
کس نیاید به پایِ دیواری
که بر آن صورتت نگار کنند
گر تو را در بهشت باشد جای
دیگران دوزخ اختیار کنند
این ضربالمثل بدان آوردم تا بدانی که صدچندان که دانا را از نادان نفرت است، نادان را از دانا وحشت است.
زاهدی در سَماعِ رندان بود
زآن میان گفت شاهدی بلخی
گر ملولی ز ما، تُرُش منشین
که تو هم در میانِ ما تلخی
جمعی چو گل و لاله به هم پیوسته
تو هیزمِ خشک در میانی رَسْتَه
چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
چون برف نشستهایّ و چون یخ بسته
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
طوطیی را با زاغی در یک بند افکندند، طوطی از زشتیِ دیدارِ زاغ رنج میبرد و بجان میآمد و میگفت: این چه رویِ ناخوش است و شکلِ ناپسند و صورتِ نفرینشده و پیکرِ بیاندام و نازیبا! ای زاغِ فراق کاش میانِ من و تو دوریِ خاور و باختر بود.
بامدادان هرکس به دیدارِ تو از خواب چشم گشاید، صبحِ روز ایمنی و خوشی بر وی شام گردد؛
برگشتهطالعی مانند تو سزاوارِ همنشینی توست ولیکن بدبختی چون تو در عالم نتوان یافت.
شگفت آنکه زاغ هم از همنشینی به تنگ آمده بود و اندوهگین شده بود. زاغ هم به تعجب لاحولگویان از دور زمان شکوه میکرد و دست زیانکاری و افسوس بر هم میسود (چه خود را زیانزده میدید) و میگفت شگفتا از این طالع وارن و بخت فرومایه و روزگارِ نیرنگباز که هر دم به رنگی برآید! سزاوارِ مقام من آن بود مه با زاغی بر دیوار باغی به ناز راه میرفتم.
بر عابد پرهیزگار همین محنت و بند کافی است که در قید صحبت و همنشینی ناپروایانِ لاابالی (=رندان) گرفتار آید.
آری نمیدانم، چه بد کردم که ایّام به کیفرِ آن مرا در بند همنشینی احمقی بدین صفت که شنیدی، خودکامه و فرومایه و هرزهگوی، در این زندان به محنت گرفتار کرده است.
هیچکس به کنار دیواری که چهرهات را بر آن نقاشی کنند، رو نیاورد
و اگر تو در فردوسِ برین مقام کنی سایر مردم شکنجهٔ جهنم را بر نعمت بهشت برگزینند تا از مصاحبت تو برهند.
پارسایی در بزم ناپرهیزگاران لاابالی بود، زیبارویی از بلخیان از میانِ جمع به وی گفت:
اگر از همنشینی ما دلتنگی، چهره در هم مکش که مصاحبت تو هم بر ما ناگوار است و حرکاتت ناشیرین.
گروهی گلآسا و لالهوش در کنار هم نشستهاند و تو چوبی بیبر در میان صف و ردهٔ آنانی،
مانند باد بر خلاف جهت مطلوب وزان و چون سرما بد و ناگوار و مانند برف گران افتاده و چون یخ سرد و افسردهای!
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۲۵ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.