گنجور

 
سعدی

طوطیی با زاغ در قفس کردند و از قُبحِ مشاهدهٔ او مُجاهده می‌برد و می‌گفت: این چه طَلعتِ مَکروه است و هَیْأتِ مَمقوت و مَنظرِ ملعون و شمایلِ ناموزون؟ یا غُرابَ‌الْبَیْنِ، یا لَیْتَ بَیْنی و بَیْنَکَ بُعْدَ المَشْرِقَیْنِ.

عَلی‌الصَّباح به رویِ تو هر که برخیزد

صباحِ روزِ سلامت بر او مَسا باشد

بد اختری چو تو در صحبتِ تو بایستی

ولی چنین که تویی، در جهان کجا باشد؟

عجب آن که غُراب از مجاورتِ طوطی هم به جان آمده بود و ملول شده، لاحول‌کنان از گردشِ گیتی همی‌نالید و دستهایِ تَغابُن بر یکدگر همی مالید که: این چه بختِ نگون است و طالعِ دُون و ایّامِ بوقلمون! لایق قدرِ من آنستی که با زاغی به دیوارِ باغی بر خرامان همی رفتمی.

پارسا را بس این قدر زندان

که بود هم طویلهٔ رندان

بلی، تا چه کردم که روزگارم به عقوبتِ آن در سِلکِ صحبتِ چنین ابلهی، خودرای، ناجنس، خیره درای، به چنین بند بلا مبتلا گردانیده است؟

کس نیاید به پایِ دیواری

که بر آن صورتت نگار کنند

گر تو را در بهشت باشد جای

دیگران دوزخ اختیار کنند

این ضرب‌المثل بدان آوردم تا بدانی که صدچندان که دانا را از نادان نفرت است، نادان را از دانا وحشت است.

زاهدی در سَماعِ رندان بود

زآن میان گفت شاهدی بلخی

گر ملولی ز ما، تُرُش منشین

که تو هم در میانِ ما تلخی

جمعی چو گل و لاله به هم پیوسته

تو هیزمِ خشک در میانی رَسْتَه

چون باد مخالف و چو سرما ناخوش

چون برف نشسته‌ایّ و چون یخ بسته