حکایت شماره ۱: با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همیکردم که ...
حکایت شماره ۲: پیرمردی حکایت کند که دختری خواسته بود و حجره به ...
حکایت شماره ۳: مهمان پیری شدم در دیاربکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی.
حکایت شماره ۴: روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوهای سست مانده.
حکایت شماره ۵: جوانی چست لطیف خندان شیرین زبان در حلقه عشرت ما ...
حکایت شماره ۶: وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به ...
حکایت شماره ۷: توانگری بخیل را پسری رنجور بود. نیکخواهان گفتندش: ...
حکایت شماره ۸: پیرمردی را گفتند: چرا زن نکنی؟
حکایت شماره ۹: شنیدهام که در این روزها کهن پیری