گنجور

 
سعدی

حکایت شماره ۱: با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی‌کردم که ...

حکایت شماره ۲: پیرمردی حکایت کند که دختری خواسته بود و حجره به ...

حکایت شماره ۳: مهمان پیری شدم در دیاربکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی.

حکایت شماره ۴: روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوه‌ای سست مانده.

حکایت شماره ۵: جوانی چست لطیف خندان شیرین زبان در حلقه عشرت ما ...

حکایت شماره ۶: وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به ...

حکایت شماره ۷: توانگری بخیل را پسری رنجور بود. نیکخواهان گفتندش: ...

حکایت شماره ۸: پیرمرد‌ی را گفتند: چرا زن نکنی؟

حکایت شماره ۹: شنیده‌ام که در این روزها کهن پیری