گنجور

 
۱

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱ - در مدح امیر ابویعقوب یوسف بن ناصرالدین

 

... چو اسکندر به پیروزی جهان را گرد بر گردی

به داد و عدل در گیتی چو نوشیروان سمر گردی

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ...

فرخی سیستانی
 
۲

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۲ - در مدح امیرابو محمد بن محمود غزنوی

 

... همیشه کامران بودی هماره کامران بادی

به از نوشین روان گفتی به از نوشیروان بادی

ز گردون بی ضرر بادی به گیتی بی زیان بادی ...

فرخی سیستانی
 
۳

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۴ - در مدح امیر محمد بن محمود بن ناصر الدین گوید

 

... ای عدل و رادمردی را در جهان

نوشیروان دیگر و اسفندیار

آن کو شمار ریگ بداند گرفت ...

فرخی سیستانی
 
۴

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین گوید

 

... چه گویی سکندر چنین جای کرد

چه گویی چنین داشت نوشیروان

به فرخ ترین روز بنشست شاه ...

فرخی سیستانی
 
۵

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۰ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمود بن ناصر الدین

 

... هر کجا روزی ز عدل و داد او کردندیاد

اندر آن روز از فراموشان بود نوشیروان

از تواضع با من و با تو سخن گوید بطبع ...

فرخی سیستانی
 
۶

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۳ - در ذکر مسافرت از سیستان به بست و مدح خواجه منصور بن حسن میمندی

 

... ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار

وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان

گر زجود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار ...

فرخی سیستانی
 
۷

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۲ - در لغز آتش سده و مدح سلطان محمود گوید

 

... غلامی به صدر امارت نشانی

اگر چه ز نوشیروان در گذشتی

به انصاف دادن چو نوشیروانی

کریمی چو شاخیستاو را تو باری ...

فرخی سیستانی
 
۸

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح ابو احمد محمدبن محمودبن ناصر الدین

 

... به ملک اندرون عز تو جاودانی

ترا عدل نوشیروانست و از تو

غلامانت ار تاج نوشیروانی

جز این یک قصیده که از من شنیدی ...

فرخی سیستانی
 
۹

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۰ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید

 

... به جوی اندرون آب نوش روان شد

ازین عدل و انصاف نوشیروانی

چنان گشت بازارهای ولایت ...

فرخی سیستانی
 
۱۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۵ - داستان بزرگمهر

 

چون حدیث این محبوس بوسهل زوزنی آخر آمد فریضه داشتم قصه محبوسی کردن

حکایت چنان خواندم که چون بزرجمهر حکیم از دین گبرکان دست بداشت که دین با خلل بوده است و دین عیسی پیغمبر صلوات الله علیه گرفت برادران را وصیت کرد که در کتب خوانده ام که آخر الزمان پیغامبری خواهد آمد نام او محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم اگر روزگار یابم نخست کسی من باشم که بدو گروم و اگر نیابم امیدوارم که حشر ما را با امت او کنند شما فرزندان خود را همچنین وصیت کنید تا بهشت یابید این خبر به کسری نوشیروان بردند کسری به عامل خود نامه نبشت که در ساعت چون این نامه بخوانی بزرجمهر را با بند گران و غل به درگاه فرست

عامل به فرمان او را بفرستاد و خبر در پارس افتاد که بازداشته را فردا بخواهند برد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۷ - تدبیر جنگ با علی تگین

 

... روز پنجشنبه هشتم این ماه روان کردند

و هم درین روز خبر رسید که نوشیروان پسر منوچهر بگرگان گذشته شد و گفتند با کالیجارخالش با حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود و او را زهر دادند- و این کودک نارسیده بود- تا پادشاهی با کالیجار بگیرد و نامه ها رسیده بود بغزنین که از تبار مرد آویزو وشمگیر کس نمانده است نرینه که ملک بدو توان داد اگر خداوند سلطان درین ولایت با کالیجار را بدارد که بروزگار منوچهر کار همه او میراند ترتیبی بجایگاه باشد جواب رفت که صواب آمد رایت عالی مهرگان قصد بلخ دارد

رسولان باید فرستاد تا آنچه نهادنی است با ایشان نهاده آید و چون ببلخ رسید بوالمحاسن رییس گرگان و طبرستان آنجا رسید و قاضی گرگان بومحمد بسطامی و شریف بوالبرکات و دیلمی محتشم و شیرج لیلی و ایشان را پیش آوردند و پس از آن خواجه بزرگ نشست و کارها راست کردند امیری باکالیجار و دخترش را از گرگان بفرستد و استادم منشور با کالیجار تحریر کرد و خلعتی سخت فاخر راست کردند و برسولان سپردند و ایشان را خلعت دادند و طاهر را مثال بود تا مال ضمان گذشته و آنچه اکنون ضمان کرده بودند بطلبد و بنشابور فرستد نزدیک سوری صاحب دیوان تا با حمل نشابور بحضرت آرند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳۹ - فصل در معنی دنیا

 

... هر که گم کرد شاه فرخ زاد

بزرگی این پادشاه یکی آن بود که از ظلمت قلعتی آفتابی بدین روشنی که بنوزده درجه رسید جهان را روشن گردانید دیگر چون بسرای امارت رسید اولیا و حشم و کافه مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت براندازه بداشت چنانکه حال سیاست و درجه ملک آن اقتضا کرد و در اشارت و سخن گفتن بجهانیان معنی جهانداری نمود و ظاهر گردانید اول اقامت تعزیت برادر فرمود و بحقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمد که ضرر گرگان و ددگان بیش نبینند و لشکری که دلهای ایشان بشده بود ببخشش پادشاهانه همه را زنده و یک دل و یک دست کرد و سخن متظلمان و ممتحنان شنید و داد بداد چشم بد دور که نوشیروانی دیگر است

و اگر کسی گوید بزرگا و با رفعتا که کار امارت است اگر بدست پادشاه کامگار و کاردان محتشم افتد بوجهی بسر برد و از عهده آن چنان بیرون آید که دین و دنیا او را بدست آید و اگر بدست عاجزی افتد او بر خود درماند و خلق بر وی معاذ الله که خریده نعمتهایشان باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخن ناهموار گوید اما پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گویند فلان کاری شایسته کرد و فلان را خطایی بر آن داشت و از آدم الی یومنا هذا چنین بوده است و در خبر است ان رجلا جاء الی النبی صلی الله علیه و آله و سلم قال له بیس الشی الأمارة فقال علیه السلام نعم الشی الأمارة ان اخذها بحقها و حلها و این حقها و حلها سلطان معظم بحق و حل گرفت و آن نمود که پادشاهان محتشم نمایند و دیگر حدیث چون کسری پرویز گذشته شد خبر به پیغمبر علیه السلام رسید گفت من استخلفوا قالوا ابنته بوران قال علیه السلام لن یصلح قوم اسندوا امرهم الی امرأة این دلیل بزرگتر است که مردی شهم کافی محتشم باید ملک را که چون برین جمله نباشد مرد و زن یکی است و کعب احبار گفته است مثل سلطان و مردمان چون خیمه محکم بیک ستون است برداشته و طنابهای آن بازکشیده و بمیخهای محکم نگاه داشته خیمه مسلمانی ملک است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت پس چون نگاه کرده آید اصل ستون است و خیمه بدان بپای است هر گه که او سست شد و بیفتاد نه خیمه ماند و نه طناب و نه میخ و نوشیروان گفته است در شهری مقام مکنید که پادشاهی قاهر و قادر و حاکمی عادل و بارانی دایم و طبیبی عالم و آبی روان نباشد و اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد این چیزها همه ناچیز گشت تدور هذه الأمور بالأمیر کدوران الکرة علی القطب و القطب هو الملک پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت که همیشه پیدا و پاینده باد

و اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاه محتشم و قاهر نشست هیچ عجب نیست که یعقوب لیث پسر روی گری بود و بوشجاع عضد الدولة و الدین پسر بوالحسن بویه بود که سرکشیده پیش سامانیان آمد از میان دیلمان و از سرکشی بنفس و همت و تقدیر ایزدی جلت عظمته ملک یافت آنگه پسرش عضد بهمت و نفس قویتر آمد از پدر و خویشاوندان و آن کرد و آن نمود که در کتاب تاجی بواسحق صابی برانده- است و اخبار بومسلم صاحب دعوت عباسیان و طاهر ذو الیمینین و نصر احمد از سامانیان بسیار خوانند و ایزد جل و علا گفته است و هو اصدق القایلین در شأن طالوت و زاده بسطة فی العلم و الجسم - و هر کجا عنایت آفریدگار جل جلاله آمد همه هنرها و بزرگیها ظاهر کرد و از خاکستر آتشی فروزان کرد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۳

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۶

 

... بابک ساسان کو و کو اردشیر

کوست نه بهرام نه نوشیروان

این همه با خیل و حشم رفته اند ...

ناصرخسرو
 
۱۴

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۵ - در مدح بختیار بن سلمان

 

... آن یکی یادگار افریدون

وین یکی دستگاه نوشیروان

گشته مشگین ز بوی آن مجلس ...

قطران تبریزی
 
۱۵

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۴ - در مدح ابونصر جستان

 

... تنش پاکیزه از هر عیب چون رای خردمندان

بگاه دانش اسکندر بگاه داد نوشیروان

غلام کهترش قیصر گدای حاجبش خاقان ...

قطران تبریزی
 
۱۶

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۵ - در مدح ابومنصور وهسودان

 

... به منظر نایدت گردون بایوان نرسدت کیوان

برزم اندر چو نعمانی ببزم اندر چو نوشیروان

که را دربان تو باشد سزد دربان او خاقان ...

قطران تبریزی
 
۱۷

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۹ - فی المدیحه

 

... نشاید جز بتاییدی چنین کاری چنان کردن

اگر نوشیروانرا از عدالت وصف کردندی

خطا باشد قیاس تو بصد نوشیروان کردن

خلاف تو کند بی هوش و بی جان شهریارنرا ...

قطران تبریزی
 
۱۸

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶۷ - در مدح ابومنصور وهسودان

 

... چو فرزند گرامی را بنازش پرورد دهقان

مرا بر یاد افریدون و نوشیروان میی در ده

کز افریدون خبر دارد نشان دارد ز نوشیروان

چو جعد دلبران لرزان چو زلف دلبران بویا ...

قطران تبریزی
 
۱۹

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۶ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر

 

... ور کند در بخشش و رامش کجا بهرام گور

داد اوگردد جهان را بهتر از نوشیروان

با همه عیبی که شاهان جهان را اوفتاد ...

قطران تبریزی
 
۲۰

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح شاه ابومنصور مملان

 

... مردمان باستان اندر حدیث حسن و عدل

هر یکی از یوسف و نوشیروان زد داستان

تا پدیدار آمد آن بت نام یوسف گشت گم

تا پدید آمد ملک بی نام شد نوشیروان

شاه ابومنصور مملان آنکه داد و عدل او ...

قطران تبریزی
 
 
۱
۲
۳
۱۰
sunny dark_mode