گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

چون حدیث این محبوس بوسهل زوزنی آخر آمد، فریضه داشتم قصّه محبوسی کردن.

حکایت‌ چنان خواندم که چون بزرجمهر حکیم از دین گبرکان‌ دست بداشت که دین با خلل‌ بوده است و دین عیسی پیغمبر، صلوات اللّه علیه، گرفت، برادران را وصیّت کرد که «در کتب خوانده‌ام که آخر الزّمان پیغامبری خواهد آمد نام او محمّد مصطفی، صلّی اللّه علیه و سلّم، اگر روزگار یابم، نخست کسی من باشم که بدو گروم، و اگر نیابم، امیدوارم که حشر ما را با امّت او کنند. شما فرزندان خود را همچنین وصیّت کنید تا بهشت یابید.» این خبر به کسری‌ نوشیروان بردند. کسری به عامل‌ خود نامه نبشت که در ساعت چون این نامه بخوانی، بزرجمهر را با بند گران و غل‌ به درگاه فرست.

عامل به فرمان او را بفرستاد. و خبر در پارس افتاد که بازداشته را فردا بخواهند برد.

حکماء و علماء نزدیک وی می‌آمدند و می‌گفتند که ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی تا دانا شدیم، ستاره روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی، و آب خوش ما بودی که سیراب از تو شدیم، و مرغزار پر میوه ما بودی که گونه گونه از تو یافتیم. پادشاه بر تو خشم گرفت و ترا می‌برند و تو نیز از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی، ما را یادگاری ده از علم خویش.

گفت: وصیّت کنم شما را که خدای، عزّ و جلّ، به یگانگی شناسید و وی را اطاعت دارید و بدانید که کردار زشت و نیکوی شما می‌بیند و آنچه در دل دارید، می‌داند و زندگانی شما به فرمان اوست و چون کرانه شوید، بازگشت شما بدوست و حشر و قیامت خواهد بود و سؤال و جواب و ثواب و عقاب‌ . و نیکویی گویید و نیکو‌کاری کنید که خدای، عزّ و جلّ، که شما را آفرید برای نیکی آفرید و زینهار تا بدی نکنید و از بدان دور باشید که بد کننده را زندگانی کوتاه باشد. و پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج‌ از حرام و مال مردمان دور دارید. و بدانید که مرگ خانه زندگانی است‌، اگر چه بسیار زیید، آنجا می‌باید رفت. و لباس‌ شرم می‌پوشید که لباس ابرار است. و راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد و مردمان راست‌گویان را دوست دارند و راست‌گوی هلاک نشود. و از دروغ گفتن دور باشید که دروغ‌زن‌ ارچه گواهی راست دهد، نپذیرند. و حسد کاهش تن است و حاسد را هرگز آسایش نباشد که با تقدیر خدای، عزّ اسمه‌، دایم به جنگ باشد، و اجل ناآمده‌، مردم را حسد بکشد. و حریص را راحت نیست، زیرا که او چیزی می‌طلبد که شاید وی را ننهاده‌اند. و دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانه‌ها ویران کنند؛ هر که خواهد که زنش پارسا ماند، گرد زنان دیگران نگردد. و مردمان را عیب مکنید، که هیچ کس بی‌عیب نیست؛ هر که از عیب خود نابینا شد، نادان‌تر مردمان باشد. و خوی نیک بزرگتر عطاهای خدای است عزّ و جلّ. و از خوی بد دور باشید که آن بند گرانست‌ بر دل و بر پای، همیشه بدخو در رنج بزرگ باشد و مردمان از وی به رنج. و نیکوخوی را هم این جهان بود و هم آن جهان، و در هر دو جهان ستوده است. و هر که از شما به زاد بزرگتر باشد، وی را بزرگتر دارید و حرمت او نگاه دارید و از او گردن مکشید. و همه بر امید اعتماد مکنید، چنانکه دست از کار کردن بکشید . و کسانی که شهرها و دیه‌ها و بناها و کاریزها ساختند و غم این جهان بخوردند، آن همه بگذاشتند و برفتند و آن چیزها مدروس‌ شد.

این که گفتم بسنده باشد و چنین دانم که دیدار ما به قیامت افتاد.

[داستان زندانی شدن بزرجمهر]

چون بزرجمهر را به میدان کسری‌ رسانیدند فرمود که همچنان با بند و غل پیش‌ ما آرید. چون پیش آوردند، کسری گفت: ای بزرجمهر، چه ماند از کرامات‌ و مراتب که آن را نه از حسن رأی ما بیافتی؟ و به درجه وزارت رسیدی و تدبیر ملک ما بر تو بود. از دین پدران خویش چرا دست بازداشتی و حکیم روزگاری‌، به مردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیّت بر راه راست نیست؟ غرض تو آن بود تا ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری‌، ترا به کشتنی کشم‌ که هیچ گناهکار را نکشته‌اند، که ترا گناهی است بزرگ، و الّا توبه کنی و به دین اجداد و آبای خویش بازآیی تا عفویابی، که دریغ باشد چون تو حکیمی کشتن و دیگری چون تو نیست. گفت: زندگانی ملک دراز باد، مرا مردمان حکیم و دانا و خردمند روزگار می‌گویند، پس چون من از تاریکی‌ به روشنایی آمدم، به تاریکی بازنروم که نادان بی‌خرد باشم. کسری گفت: بفرمایم تا گردنت بزنند. بزرجمهر گفت: داوری که پیش او خواهم رفت، عادل است و گواه نخواهد و مکافات کند و رحمت خویش از تو دور کند. کسری چنان در خشم شد که به هیچ وقت نشده بود، گفت: او را بازدارید تا بفرماییم که چه باید کرد. او را بازداشتند. چون خشم کسری بنشست، گفت: دریغ باشد تباه کردن این، فرمود تا وی را در خانه‌یی کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران‌ او را ببستند و صوفی سخت‌ در وی پوشیدند و هر روز دو قرص جو و یک کفه‌ نمک و سبویی آب او را وظیفه‌ کردند و مشرفان‌ گماشت که انفاس‌ وی می‌شمرند و بدو می‌رسانند.

دو سال برین جمله بماند. روزی‌ سخن وی نشنودند. پیش کسری بگفتند.

کسری تنگدل شد و بفرمود زندان بزرجمهر بگشادند و خواص و قوم او را نزدیک وی آوردند تا با وی سخن گویند، مگر او جواب دهد. وی را به روشنایی آوردند، یافتندش به تن‌ قوی و گونه‌ بر جای. گفتند: ای حکیم، ترا پشمینه ستبر و بند گران و جایی تنگ و تاریک می‌بینیم، چگونه است که گونه برجای است و تن قویتر است؟ سبب چیست؟ بزرجمهر گفت: که برای خود گوارشی‌ ساخته‌ام از شش چیز، هر روز از آن لختی بخورم تا بدین بمانده‌ام. گفتند: ای حکیم، اگر بینی‌ آن معجون ما را بیاموز تا اگر کسی از ما را و یاران ما را کاری افتد و چنین حال پیش آید، آنرا پیش داشته آید. گفت: نخست ثقه‌ درست کردم که هر چه ایزد، عزّ ذکره، تقدیر کرده است، باشد. دیگر به قضاء او رضا دادم. سوم پیراهن صبر پوشیده‌ام که محنت را هیچ چیزی چون صبر نیست. چهارم اگر صبر نکنم، باری سودا و ناشکیبایی را به خود راه ندهم. پنجم آنکه اندیشم که مخلوقی را چون من کار بتر ازین است، شکر کنم. ششم آنکه از خداوند، سبحانه و تعالی، نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد» آنچه رفت و گفت با کسری رسانیدند. با خویشتن گفت چنین حکیمی را چون توان کشت‌؟. و آخر بفرمود تا او را کشتند و مثله‌ کردند. و وی به بهشت رفت و کسری به دوزخ.

هر که بخواند دانم که عیب نکند به آوردن این حکایت که بی‌فایده نیست و تاریخ به چنین حکایات آراسته گردد. اکنون بسر تاریخ بازشوم بمشیّة اللّه و عونه، و باللّه التّوفیق.

 
sunny dark_mode