گنجور

 
قطران تبریزی

کسی کش دل برد دلبر کسی کش جان برد جانان

که جانان دارد و دلبر سبک دارد دل و جان آن

مرا برگو که جان و دل بجانان دادم و دلبر

همم دل رفت و هم دلبر همم جان رفت و هم جانان

اگر باز آیدم دلبر نیندیشم بتیر از دل

وگر باز آیدم جانان نیندیشم بتیغ از جان

چه از طمع سلامت خلق عالم دوستی دارد

من از طمع وصال دوست بر دل خوش کنم هجران

نهیب هجر او دارد مرا در وصل او غمگین

امید وصل او دارد مرا در هجر او شادان

فکار مهر و کین دل بدو بادام و دو سنبل

بهار رنج و بار جان بدو نسرین و دو مرجان

هر آنگاهی که روی او نبیند چشم بی خوابم

بآب اندر نهان گردد ز تاب آن رخ تابان

رخان دوست چون ماهست چشم من چو نیلوفر

ز نور ماه نیلوفر بآب اندر بود پنهان

الا ای تاخته بر من یکی تیغ آخته بر من

یکی همچون بمن تازی یکی تازی بترکستان

یکی حمله ببر بردن یکل حمله سرش بشکن

بجام اندر فکن خونش بیاور سوی من تازان

مگر لختی بیفزاید ز خون او تنم را خون

که خون را من بپالودم ز راه دیده گریان

از آن چون قبله دهقان بسوزانی و تابانی

چو فرزند گرامی را بنازش پرورد دهقان

مرا بر یاد افریدون و نوشیروان مئی در ده

کز افریدون خبر دارد نشان دارد ز نوشیروان

چو جعد دلبران لرزان چو زلف دلبران بویا

چو اشگ عاشقان روشن چو آه عاشقان سوزان

بزردی چون رخ غمگین وزو غمگین شود خرم

بپاکی چون دل دانا وزو دانا شود نادان

بطعم زهر و زو باشد همیشه عیش چون شکر

برنگ زر و زو باشد همیشه روی چون مرجان

چو در جام است زو رخشان نماید دیده تاری

چو در جان رفت زو تاری نماید دیده رخشان

زیان دارد همیشه آب خواب از دیده مردم

چو آبست آن و لیکن هست خواب رفته را درمان

اگر چه خوردنش دائم حرام و تلخ و خوار آمد

حلال و خوشگوار آمد بیاد خسرو اران

پناه گر گر و گر زن ستون تخمه و لشگر

چراغ گوهر و کشور ابومنصور وهسودان

اگر خواهی که خدمتکار و مدحت خوان بود چرخت

همیشه خدمت او کن همیشه مدحت او خوان

ز بخت دوستان او نگردد یک زمان نصرت

ز روز دشمنان او نگردد یک زمان خذلان

اگر زاهد در این گیتی کند با کین او بیعت

وگر رهبان بدین عالم کند با مهر او پیمان

چو رهبان اندر آن عالم بدوزخ در شود زاهد

چو زاهد اندر آن عالم بجنت در شود رهبان

ورا ایزد همی دارد قوی بخت و بلند اختر

کسی او را بود دشمن که باشد دشمن یزدان

اگر بر گنبد گردان بگرداند زمانی دل

ز بیم او فرو ماند زمانی گنبد گردان

تو را خیل و رهی ای شاه بسیارند و من دائم

رهی را کی کم از قلاش و خیلی کمتر از ترکان؟

بجنگ آهنگ او کردند با پیکان بسا سرکش

بمردی باز گردانید بر اندامشان پیکان

کنون تا از سر ایشان تو سایه بر گرفتستی

نگه کن تا چه آورده است گردون بر سر ایشان

همیشه عزم ایشان بود بر تاراج و بر کشتن

چو باشد عزمشان آنگونه باشد حالشان اینسان

هلاک آنگه شود عاصی که بالا گیردش قوت

چنان چون مور کو گردد هلاک آنگه که شد پران

خداوندا من این چندان بیک لفظ تو بنوشتم

ز بهر مهر تو کردم همه دشوارها آسان

اگر شایم ترا چاکر پدید آرم یکی نیکی

و گرنه چون ترا باشد پدیداری کنم فرمان

فزون از طاقت امکان نگیرد بنده را ایزد

ندارم من بدشواری فزون زین طاقت امکان

الا تا در مه کانون نروید سبزه در صحرا

الا تا در مه نیسان بروید لاله نعمان

همیشه باد خصم تو چو سبزه در مه کانون

همیشه باد یار تو بسان لاله در نیسان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode