مهرناز در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۹:۴۶ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب سوم در عشق و مستی و شور » بخش ۶ - حکایت در معنی غلبه وجد و سلطنت عشق:
این همه دوستان صحبت کردن یکی محض رضای خدا ،شعررو معنی نکرد ببینیم چی شد.دوستان فکر میکنن همه مثل خودشون واردن
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۳:۲۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳:
زاری میکن ، چو دل نداری
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۳:۱۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳:
تا دل ندهند ، کار زاری است
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۳:۱۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳:
در عشق ، ز اختیار بگذر
مهرناز در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۲:۱۳ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب سوم در عشق و مستی و شور » بخش ۵ - حکایت در معنی اهل محبت:
چو غازی به خود بر نبندند پای
که محکم رود پای چوبین ز جای
یعنی چه
شاهین معت در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۰:۳۱ در پاسخ به جلال ارغوانی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۹:
جناب ارغوانی
این تک بیت های شما بسیار زیباست. ولی چرا در این تک بیت بجای «بگریزی»، «برخیزی» نگذاشته اید که مانند غزلهای قبلی با ردیف (یا قافیه) شعر اصلی همخوان باشد؟!
احمد خرمآبادیزاد در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۰:۰۲ دربارهٔ ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس » بخش ۸۰ - در بیان شناختن شخصی آن مرد عارف را:
مصرع دوم بیت 74 یعنی «بدتر از دشنام و با دشنام بین» به این شکل نامفهوم است. متاسفانه نسخۀ خطی نیز در حل این مشکل ناتوان است. البته احتمال میرود که این مصرع به شکل زیر باشد:
«بدتر از دشنام و بادِ شام بین»
«بادِ شام» (lavent wind)، که پیش از این گمان میرفت خاستگاه آن شام است، میتواند خطرناک هم باشد.
جعفر عسکری در دیروز دوشنبه، ساعت ۰۴:۵۱ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸:
دل به زیب و زینت گیتی هنرپرور نبست
غیر نقش بوریا بر خویشتن زیور نبست
تا دلم در کنج غم بر حال زار خود نسوخت
همنشین بر زخم من مرهم ز خاکستر نبست
کاروانها بار عشرت بست بهر ناکسان
رنگ بر رویم سپهر از گردش ساغر نبست
از علاج چاکهای سینه دل برداشتم
زانکه مرهم، هیچکس بر روزن مجمر نبست
شوربختی حاصل دریا ز گوهر پروریست
از سخنسنجی جز این طَرفی سخنپرور نبست
صاحب انصاف را باشد نظر بر نقص خویش
بر رخ پروانه، کس در هیچ بزمی در نبست
چشم میبندیم از هر جا که باید بست دل
دام شیطانِ تعلُّق، طَرفی از ما بر نبست
صید معنی را کلیم! از رشتهی پُر تاب فکر
هیچ صیّاد سخن از بنده محکمتر نبست
جعفر عسکری در دیروز دوشنبه، ساعت ۰۴:۴۳ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱:
اگر ز هستی ما نام نه، نشانی هست
در آشیان هما مشت استخوانی هست
وبال اختر بختم نمی شود زایل
چو شمع، دایم در طالعم زیانی هست
تو بیزبانی ما را حریف حرف نهای
به داد ما برس ای شوخ! تا زبانی هست
تُهی ز لخت جگر نیست اشک ما هرگز
همیشه قافله را میر کاروانی هست
کسی که مایل خونریز ماست، می فهمیم
میانهی دل و مژگان او نشانی هست
سجود خاک درت با سر بریده خوش است
که هیچ باک نباشد که پاسبانی هست
رود به سِیر چمن برق بیشتر ز سحاب
مگر به شاخ گلی، تازهآشیانی هست
به رشتههای دو زلفش، کمان حلقه بسیست
دلا! ببین که به بازوی ما، کمانی هست؟
کلیم! دل به همین قُرب بیوصال منه
چه شد که در پس دیوار، گلسِتانی هست
جعفر عسکری در دیروز دوشنبه، ساعت ۰۴:۳۳ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵:
کسی که ماند به بند لباس، زندانیست
پریدن از قفس نام و ننگ عریانیست
چنین که چین جبین در دیار ما عام است
گشاده رویی آیینه، جای حیرانیست
به پختگیّ جنون کی به من رسد مجنون؟
همین بس است که من شهری، او بیابانیست
ز چشم گریان، بیقدر شد متاع وفا
به هر دیار که بارندگیست، ارزانیست
بهار آمده، یارب! چه رهن باده کنم؟
مرا که جامهی عیدی، قبای عریانیست
دلا! حقیقت این هر دو نشئه از من پرس
حیات، گردی و این مرگ، دامن افشانیست
کلیم! دعوی دل را به زلف یار ببخش
دگر مپیچ بر این، عالَم پریشانیست
جعفر عسکری در دیروز دوشنبه، ساعت ۰۴:۱۲ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴:
چاره خاموشی بود هر جا سخن درگیر نیست
تیر بر سنگ آزمودن جز زیان تیر نیست
گر به خلق الفت نمیگیرم گناه من مَدان
طینت ابنای دهر از خاک دامنگیر نیست
خواری و عزت درین محنتسرا یکسان بود
آستان و مسندی در خانهی زنجیر نیست
مادر گیتی که باشد نارپستان، زین انار
خون بود گر بهرهای دارند طفلان، شیر نیست
خواب راحت، روزی عاشق در آنجا میشود
جای آسایش به غیر از سایهی شمشیر نیست
یک هوادار از خطش برجا نماند، آخر چرا؟
یک گلستان خار را، یک خار دامنگیر نیست
عاشق و معشوق بی آمیزش هم ناقصند
شاهد این مدعی بِه از کمان و تیر نیست
کار فردا با کریمی دان که او از شوق عفو
عذرها را نشنود گر بدتر از تقصیر نیست
یا زبان شمع باشد، یا زبان من کلیم!
آن زبانی کآشنای شکوهی تقدیر نیست
برمک در دیروز دوشنبه، ساعت ۰۴:۰۱ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۳:
دام و دد دیو تو گشتند و بفرمانت
زانکه تو همبر جمشید و فریدونی
جز تو همواره همه سر به نگونسارند
تو اگر شاه نهای راست چنین چونی؟
ای درونی گهر تیره، نمیدانی
که درونی نشود هرگز بیرونی؟
گر فزونی نپذیرد جز کاهنده
چه همی بایدت این چونین افزونی؟
گر به چاه اندر با بند بود خونی
اندر این چاه تو با بند همیدونی
دیو بدگوهر از راه ببردهستت
مست آن رهبر بدگوهر وارونی
برمک در دیروز دوشنبه، ساعت ۰۳:۵۳ دربارهٔ قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۷ - در مدح ابوالخلیل:
پارسی سرود این سخنو. بزرگ را بنگرید
که را مهربانی نماید نگاریبخوشی گذارد همی روزگاری
که را یار بد مهر و ناساز باشد
نباشد بکام دلش هیچ کاری
من از مهربانان دل خویش دادم
بنامهربانی و ناسازگاری
تنم هر زمان بسته دارد ببندی
دلم هر زمان خسته دارد بخاری
ز درد و ز تیمار من شاد گشتم
ز پیوند او شاد ناگشته باری
چه دمساز یاری چه پاکیزه جانی
چه پیچان نگاری چه بد ساز یاری
بسختی نبردم دل از خویش کامی
دل خویش کامان چنین باشد آری
ایا ماهروئی که چون نقش رویت
نگاری نکرده است زیبا نگاری
بهشت و بهاری بداری سرایم
بیاراسته چون بهشت و بهاری
نتابد ز فرمانش جز تیره بختی
نیابد به پیمانش جز بختیاری
همی تا ببار آورد بار گیتی
نیاورد ازو نیکتر هیچ باری
جهان گر فرامش کند نام رادی
نیابد چو دست وی آموزگاری
بماناد جاوید جانش بتن در
که گر جانش خواهی نگوید جز آری
نه هر کارداری بود کار دانی
نه هر کاردانی بود کار داری
نشستنگهش بود چون هفتخوانی
دلیران او هر یک اسفندیاری
سرانشان چو شیران و پیلان گرفته
یکی نیستانی یکی مرغزاری
چو از شاه شیری بدیدند هر یک
چو رنگان دمیدند بر کوهساری
دژی چرخ بالا ببالا و پهنا
در او هر سرائی به از قندهاری
نه هست اندر او باد را هیچ راهی
نه هست اندر او دیو را هیچ غاری
چو کاهی نماید ببالاش کوهی
چو موری نماید به پستیش ماری
چو کیوان نماید بگردون هفتم
اگر بر سرش بر فروزند ناری
ازین دژ بخواری چنان گشت دشمن
کزو خوارتر در جهان نیست خواری
چراگاه دشمن به خشگی دی شد
بدی پیش از این هرگهی چون بهاری
چو از بزم شادی سوی رزم تازی
شهی را بتازی بهر کارزاری
خداوند شهر و سپاهش چو باران
همی خواست هر یک ز شه زینهاری
الا ایکه در روزگاران نباشد
چو تو تاجداری چو تو شهریاری
چو تو کامگاری نیاورد گردون
ندیده است گیتی چو تو بردباری
ور از کینه دل را بجوش اندر آرد
کجا بردباری کند کامگاری
الا تا بود شاد هر کامرانی
الا تا بود زار هر سوگواری
جعفر عسکری در دیروز دوشنبه، ساعت ۰۳:۴۴ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸:
ای بِه از گل بر سر احباب، خاک خواریات
چارهساز جان کار افتاده، زخم کاریات
در کنار نامهی اغیار یادم کردهای
تا بدانم بعد از این قدر فرامشکاریات
ای دل! از آب حیات نامههای دوستان
بر کناری همچو خس دائم ز بیمقداریات
راه قاصد را به مژگان رُفت چشم انتظار
عاقبت آورد بهر ما خط بیزاریات
مرهم زخم دلم چون لاله غیر از داغ نیست
چشم دارم اینقدر دلسوزی از غمخواریات
بخت شورم منفعل دارد که با این بیکسی
بسته مرهم از نمک، هر دم به زخم کاریات
دیدهی امّید را کردی سفید از انتظار
دوستاران را نبود این چشم از دلداریات
کشور مهر و وفا بسیار بد آب و هواست
تا درین ملکی دلا! لازم بود بیماریات
حاصل شب زندهداریهای تو دلمردگیست
خواب بخت ای دیده! بهتر باشد از بیداریات
نالهی بلبل درین گلزار بس باشد کلیم!
خاطر گل را چه رنجانی تو هم از زاریات؟
برمک در دیروز دوشنبه، ساعت ۰۳:۲۶ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۷:
دو گوشت بهل بر ترنگ چغانه
بگیتی نماند کسی جاودانه
اگر می خوری برگزین بهترینش
مخور بی نوای سرود و چکامه
ز می ریزه ئی ریز برخاک وترکن
لبی تا بخوانی برایم ترانه
توان یک چمانه می پاک خوردن
همینست و برتر نئی از چمانه
ندارم بهایی بپیش تو گویی
تو از بس که میگیری از من بهانه
من افتاده ام در بن ژرف دریا
شنا کی دهد سود در بیکرانه
گر این آسمانست و این چرخ دانم
میان من و تو نماند میانه
بدل اتشی دارم از مهر خوبان
کشد بر زبان اتش دل زبانه
اگر سنگ بارد رساند نخستین
زیانش به مرغ بلند آشیانه
ترا بیدلانست و شایسته باشد
ستانی اگر سرگزیت سرانه
میان من و تو دلست و نگاهت
میان من و تو نخواهد رسانه
جعفر عسکری در دیروز دوشنبه، ساعت ۰۳:۲۴ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲:
آهم ز سرکشی به تلاش اثر نرفت
هر جا ندید روی دل، آنجا دگر نرفت
چون یافت اینکه شربتش از خون عاشق است
بیمار چشم تو که طبیبش به سر نرفت
با آنکه در رهت ز دو عالم گذشتهایم
یک گام آشنائی ما پیشتر نرفت
جز خون دل که رنگ حنا داشت این وفا
دیگر چه داشتم که ز دستم به در نرفت؟
بگریخت خواب و، روشنی از دیده رخت بست
بیروی تو چهها که ازین چشم تر نرفت
خود را به پیچ و تاب هزار آرزو نداد
آسوده آنکه از پی تاب کمر نرفت
دیگر به خواب، تشنه چه بیند به غیر آب؟
مُردیم و شوق تیغ تو ما را ز سر نرفت
شعر بلند را چه غم از کاو کاو دخل
آب گهر به سفته شدن از گهر نرفت
از آستین خامهی والای من کلیم!
یکبار دست خواهش معنی به در نرفت
جعفر عسکری در دیروز دوشنبه، ساعت ۰۳:۰۴ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۰:
چشم بدمست تو چون عربده بنیاد کُنَد
بهدلم هر مژه را خنجر جلّاد کند
رحم در عالم اگر هست، اجل دارد و بس
کین همه طایر روح از قفس آزاد کند
خاک ارباب ریا را ز رواج باطل
روزگار آورَد و سبحهی زُهّاد کند
صاحب حوصله، دلسوختگان میباشند
کس ندیدهست که شمعی گله از باد کند
دختر رَز که فلک داد به خونش فتوا
بیش ازین نیست گناهش که دلی شاد کند
گر دل این -مخزن کینه- است که مردم دارند
هر که یک دل شکند، کعبهای آباد کند
سوی شمع آن بت خودکام نبیند هرگز
که مبادا ز جگرسوختگان یاد کند
دست مشّاطه به رخسار عروسان نکند
آنچه با چهرهی کَس، سیلی استاد کند
پیشِ خواری ز وطندیده، نباشد بیجا
دجله گر سعی به ویرانی بغداد کند
چه کند کاوش او با دل چون مومِ کلیم؟
مژهات کاینه را شانهی فولاد کند.
در کتاب هشتالهفت شادروان دکتر باستانی پاریزی، چاپ اوّل سال 63، صفحهی 493، بیت دوّم اینطور نوشته شده:
رحم اگر هست، همان در دل مرگ است، که او
این همه مرغ اسیر از قفس آزاد کند
برمک در دیروز دوشنبه، ساعت ۰۳:۰۱ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۱:
ای بر ره بازی اوفتاده بس
یک ره برهی ازین ره بازی
بازی است زمانه بس رباینده
با باز زمانه چون کنی بازی
برمک در دیروز دوشنبه، ساعت ۰۲:۵۷ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۶:
استاده بدی به بامیان شیری
بنشسته به عزّ در پشین شاری
در هر چمنی نشسته دهقانی
این چون سمنی و آن چو گلناریمر طغرل ترکمان و چغری را
با تخت نبود و با مهی کاریخاتون و بگ و تگین شده اکنون
هر ناکس و بنده و پرستاریوز شومی او همی برون آید
از شاخ به جای برگ او ماری
دکتر حافظ رهنورد در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۳:۴۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵: