گنجور

 
جهان ملک خاتون

مه رویت درخشان کن دو زلفت را پریشان کن

ز روی لطف هم رحمی به حال سینه ریشان کن

دلی داری تو چون خارا ز روی مردمی یارا

بیا و کلبه ما را ز لعل خود درافشان کن

به گرد کوی مهرویان شده عشّاق سرگردان

به جانت کز سر احسان نظر در حال ایشان کن

دلا گر یار می آید تو را صد جان همی باید

ازین کمتر نمی شاید چو گل بر وی گل افشان کن

به شمع روش پروانه منم مجنون و دیوانه

ز ما گشتی تو بیگانه نظر بر حال خویشان کن

ز ترکش گر زند تیرم به ترکش من نمی گیرم

درین مذهب همی میرم برو ای دل تو کیش آن کن

دل از دستم به در بردی به غمزه خون ما خوردی

چو زلف خویش گر مردی جهانی را پریشان کن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode