گنجور

 
حافظ

ای صبا گر بُگذری بر ساحلِ رودِ اَرَس

بوسه زن بر خاکِ آن وادی و مُشکین کُن نَفَس

منزلِ سَلمی که بادَش هر دَم از ما صد سلام

پُر صدایِ ساربانان بینی و بانگِ جرس

مَحمِلِ جانان ببوس، آن‌گه به زاری عَرضه دار

کز فِراقت سوختم ای مهربان فریاد رس

من که قولِ ناصحان را خواندَمی قولِ رَباب

گوش‌مالی دیدم از هجران که اینم پند بس

عشرتِ شب‌گیر کن، مِی نوش کاندر راهِ عشق

شَب‌رُوان را آشنایی‌هاست با میرِ عَسَس

عشق‌بازی کارِ بازی نیست ای دل! سر بِباز

زان که گویِ عشق نَتْوان زد به چوگانِ هوس

دل به رَغبت می‌سپارد جان به چشمِ مستِ یار

گر چه هشیاران ندادند اختیارِ خود به کس

طوطیان در شِکَّرِستان کامرانی می‌کنند

و از تَحَسُّر دست بر سر می‌زند مسکین مگس

نامِ حافظ گر برآید بر زبانِ کِلکِ دوست

از جنابِ حضرتِ شاهم بس است این مُلتَمَس