گنجور

حاشیه‌ها

کسرا در ‫۱۰ سال قبل، جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۱۲:۲۲ دربارهٔ عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴:

گلهای رنگارنگ برنامه شماره 345
با اجرای شهیدی و الهه
زیباست این شعر

مهدی حیدری در ‫۱۰ سال قبل، جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۱۰:۱۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۹:

@مهدی برات زاده
تفاوت دارد دوست عزیز.
وفات دارای ایهام بوده و می تواند دو معنی داشته باشه: «وفات» به معنای مردن و «وفات» به معنای وفای تو. که به نظر می رسد سعدی بزرگ دومی را قصد داشته است.
مفهوم آن است که پس از آن که تو وفا کنی، عمری دیگر مورد نیاز است. چرا که این عمر در امیدواری هدر رفت. برای وصال عمری دیگری لازم است.
و اتفاقاً همین ایهام زیباست که اصلاح شعر را ضروری می سازد.

عماد در ‫۱۰ سال قبل، جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۰۲:۵۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۸:

تا در میان نیاری بیگانه‌ای نه یاری
درباز هر چه داری گر مرد اتفاقی
خلاصه هر چه داری رو کن اگر مردی یا هر چه داری بریز رو تخته

عماد در ‫۱۰ سال قبل، جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۰۲:۴۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۶:

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
این برنامه سازان رادیو و تلویزیون مدیون سعدی هستند و گرنه چه چیزی داشتند که همیشه آخر بنالند که حالا وقت نیست ولی به جان شما ادامه دارد

عماد در ‫۱۰ سال قبل، جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۰۲:۲۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۳:

دیده فرودوختیم تا نه به دوزخ برد
باز نگه می‌کنم سخت بهشتی وشی
موجب فریاد ما خصم نداند که چیست
چاره مجروح عشق نیست بجز خامشی
چند توان ای سلیم آب بر آتش زدن
کآب دیانت برد رنگ رخ آتشی
آدمی هوشمند عیش ندارد ز فکر
ساقی مجلس بیار آن قدح بی هشی

همه عالم نگران تا نظر بخت بلند
بر که افتد که تو یک دم نگرانش باشی

بابک در ‫۱۰ سال قبل، جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۰۲:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۶:

دوست گرامی حسام،
"حسام نوشته:
در بیت پنجم کاملا مشخص میکنه که روز محشور رو اصلا قبول نداره و کاملا تمسخر مشخصی داری که میگه با خوردن چند می میتونه ترس روز رستاخیز رو از یاد ببره !"
شاید به این دلیل:
رسیدم در بیابانی که عشق از وی پدید آید
بیابد پاکی مطلق در او هر چه پلید آید
چو عارف را و عاشق را هر ساعت بود عیدی
نباشد منتظر سالی که ایام عید آید
"مولانا"

عماد در ‫۱۰ سال قبل، جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۰۲:۰۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۰:

تا به امروز مرا در سخن این سوز نبود
که گرفتار نبودم به کمند هوسی
بلای عشق را جز عاشق شیدا نمیداند
به دریا رفته میداند مصیبتهای توفان را

عماد در ‫۱۰ سال قبل، جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۰۱:۴۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۰:

همین ستادند از فعل ستدن به معنی گرفتن
داد و ستد

معین نوغانی در ‫۱۰ سال قبل، جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۰۱:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:

اگر امکانش هست برای تلفظ درست مصرع دوم بیت آخر هر چه سریع تر راه حلی را منظور کنید.
با تشکر

حامد در ‫۱۰ سال قبل، جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۰۰:۲۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۴۱ - کبودی زدن قزوینی بر شانه‌گاه صورت شیر و پشیمان شدن او به سبب زخم سوزن:

پویان عزیز امر خارق العاده ای رو نگفت که با مخالفت بی ادبانه ی یکی و نسبتا مودبانه دیگری روبرو بشه. ابیات ذیل داستان رو به زبان ساده نوشتن. اگرچه تحلیل کلام عرفا گنجاندن بحر در کوزه است؛ اما در جهت فحوای کلام پیشرفتن. سبب تعجب عزیزان چندان مشخص نیست

روفیا در ‫۱۰ سال قبل، جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۰۰:۱۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۶:

؟؟؟!!!

روفیا در ‫۱۰ سال قبل، جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۰۰:۰۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۶:

سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا می کرد

روفیا در ‫۱۰ سال قبل، پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۲۳:۵۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲:

وقت خشم و وقت شهوت مرد کو
طالب مردی چنینم کو به کو

روفیا در ‫۱۰ سال قبل، پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۲۲:۵۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۲۲ - تخلیط وزیر در احکام انجیل:

دیگران را تلخ می آید شراب جور عشق
ما ز دست دوست می گیریم و شکر می شود

روفیا در ‫۱۰ سال قبل، پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۲۲:۲۰ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۵۱ - اشارت به چشم و لب:

یاد باد آنکه چو چشمت به عتابم می کشت
معجز عیسویت در لب شکر خا بود
گوییا چشم سمبل جذبه و قدرت و لب نماد لطف و وصال است .
چشم میکشد و لب زندگی می بخشد .

روفیا در ‫۱۰ سال قبل، پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۲۰:۵۴ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۵۶ - جواب:

اگر خود عشق هیچ افسون نداند
نه از سودای خویشت وارهاند
مشو چون خر به خورد و خواب خرسند
وگر خود گربه باشد دل بر او بند

روفیا در ‫۱۰ سال قبل، پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۱۸:۲۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵:

آقای سعید محمودیان گرامی
میخواهید بگویید که حافظ عزیز نیز چونان همه انسان ها تحت تاثیر جبر زمانه گاهی دستخوش تغییر و تلاطم میشده است .
با این تفاوت که نیازی به سانسور کردن خود نمی دیده است و عریان تر از دیگران سخن می گفته است ؟
این نگاهی زیباست !
چرا که ما را امیدوار می کند که اگر گاهی دچار تغییراتی در اندیشه هایمان شدیم خیلی سخت نگیریم و به خودمان زمان بدهیم تا در آرامش اندیشه هایمان را سر و سامان دهیم .
بر مشوران تا شود این آب صاف
واندرو بین ماه و اختر در طواف

روفیا در ‫۱۰ سال قبل، پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۱۷:۵۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷:

آقای امین کیخای گرامی
دانش شما از واژگان همواره مرا شگفت زده می کند !
و علم به اینکه زبانهای ظاهرا متفاوت واژگان مشترک بسیار دارند مرا امیدوار به دیدن روزی می کند که آدم های بیشتری زبان یکدیگر را بفهمند .
یکی را صد نکن صد را یکی کن ...
می خواهم بگویم دوست دارم انسانها شباهتها را بیشتر ببینند وپیدا کنند تا تفاوتها را و میبینم که شما در این راستا گام بر میدارید ...

روفیا در ‫۱۰ سال قبل، پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۱۷:۱۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶:

آقای دکتر ترابی و مرسده بانوی گرامی
بسیار بهره بردم و سرخوشی هستی ام را فرا گرفت .
به ویژه از نیرنگ سرخ شاخه ریواس ...
و از " از عشق هزاران هنر آموخته ام " ...
وه که چه موهبتی است فهمیدن زبان یکدیگر ...
سایه تان بر سر مان بلند و جاودانه باد .

روفیا در ‫۱۰ سال قبل، پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۱۵:۳۹ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۴ - جواب:

درود شمیسای گرامی
حافظ نیز این دایره را دیده بود .
هر که را با خط سبزت سر سوداباشد
پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد
این دایره عشق و دوستی و احترام به نوع انسان و کرامت اوست .
پرسش بنیادینی در اینجا پیش می آید که چگونه می توان همگان را دوست داشت ؟
آیا واقعا همه درخور عشق هستند ؟
حقیر پاسخ این پرسش را در جبرگرایی یافتم .
جبر نه به معنای عام پذیرش سرنوشت محتوم از پیش تعیین شده .
بلکه به معنای باور به وجود چارچوب های قدرتمند در قوانین حاکم بر جهان هستی . بدین معنا که هیچ انسانی در باره عوامل درونی و بیرونی زندگی خود حق انتخاب نداشته است و ناچار به پذیرش یک سری عوامل تحمیلی است .
مثلا کودکی در بدو تولد نارسایی کلیه دارد و ناگزیر از تحمل دیالیز است .
اگر این کودک در افغانستان متولد شود یا در سوییس بدون تردید تجارب متفاوتی از زندگی خواهد داشت . حتی در افغانستان هم در دو خانه مجاور بسته به اینکه فرزند چندم خانواده باشد یا اینکه زیبا آفریده شده باشد یا خیر یا اینکه کم هوش باشد یا باهوش و بسته به هزاران فاکتور دیگر تجارب کاملا متفاوتی خواهد داشت و این داده ها که سراسر از حیطه اختیار او خارجند روی دیدگاه او از زندگی و عملکرد او تاثیر انکار ناپذیری خواهند داشت .
آیا سطح انتظارات ما ازاو با سطح انتظارات مااز یک فرد ظاهرا سالم در جامعه ای که آنرا مدرن میخوانیم و خانواده ای که آنرا توسعه یافته می دانیم برابر است ؟
اگر ما قادر به درک این تفاوت هستیم پس ما باید بفهمیم که تفاوت ها رسمیت دارند و غیر قابل انکارند و آنچه در این باره غلط است همان حوزه انتظارات ماست .
در دنیای جبر انتظار ما از انسانها به صفر می رسد . چرا که همانگونه که تفاوت دو فرد کاملا متفاوت را میفهمیم تفاوت دو انسان ظاهرا متشابه را نیز درک می کنیم . و باور داریم که معلومات ما درمقایسه با مجهولاتمان درباره انسان ها و جهان هستی بسیار ناچیز است .
و اینگونه سر تعظیم در برابر آن قدرتی فرود می آوریم که همه کاینات را میلیونها سال با قدرتی بلا منازع و درچارچوب های غیر قابل عدول اداره کرده و همه و همه را در دایره سبز خود قرار داده است .
اگر بپرسید خوب گیرم که یک روفیای نوعی پیدا شد و این مطالب را به من گفت . من دیگر نباید آن آدم قبلی باشم و باید چنین یا چنان بشوم ...
من میگویم بایدی وجود ندارد .
شما در چارچوب عوامل درونی و بیرونی که هستی شما رااحاطه کرده اند سخن مرا تفسیر و تعبیر می کنید . ممکن است شمای نوعی فرد زود باوری باشید یا اصلا به آدم ها اعتماد نکنید یا اصلا منطق را ندانید یا اصلا همه این صحبتها در منطق شما یاوه گویی باشد یا اصلاحوصله و صبر لازم برای خواندنش را نداشته باشید یا نظام فکریتان شبیه به نظام فکری من باشد و بخش اعظم حرف مرا باور کنید یا به من نوعی اعتکاد کنید ....
پس باز به این نقطه می رسیم که این انتظار از انسانها که جهان هستی را مانند ما ببینند بی مورد و بی معناست ...
پس کار ما چیست ؟
ماموریت ما چیست ؟
آیا آمده ایم تا مثل عروسک کوکی نقش از پیش تعیین شده خود را بازی کنیم و یک یک به صندوق عدم بازگردیم ؟

۱
۴۲۲۴
۴۲۲۵
۴۲۲۶
۴۲۲۷
۴۲۲۸
۵۴۶۸