گنجور

 
شاطر عباس صبوحی

پدر، خواهد ببرّد زلفکان چون کمندش را

پسر حیران، که چون سازد گرفتاران بندش را

کند کوتاه، دست از زلف و از لعل شکر خندش

نداند کاین دو هندو، پاسبانانند قندش را

سپندش خال و دودش زلف و آتش، پرتو رویش

عبث بی‌دود می‌خواهی بر این آتش، سپندش را

نکرده هیچ ابرو خم به قطع زلف می‌ماند

کمانداری که داد از دست ار پیچان کمندش را

صبوحی آنقدر نگذاشت آن زلف دوتا برجا

که گیری یک شب و بوسی دو لعل نوشخندش را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode