گنجور

 
بیدل دهلوی

دل باز به جوش یارب آمد

شب‌ رفت و سحرنشد شب‌ آمد

اشک از مژه بسکه بی‌اثر پخت

رحمم به زوال‌ کوکب آمد

بی‌ روی تو یاد خلد کردم

مرگی به عیادت تب آمد

شرمندهٔ رسم انتظارم

جانی‌ که نبود بر لب آمد

مستان خبریست در خط جام

قاصد ز دیار مشرب آمد

وضع عقلای عصر دیدم

دیوانهٔ ما مؤدب آمد

از اهل دول حیا مجویید

اخلاق کجاست‌، منصب آمد

از رفتن آبرو خبر گیر

هرجا اظهار مطلب آمد

گفتم چو سخن‌، رسم‌ به‌ گوشی

هرگام به پیش من لب آمد

راجت در کسب نیستی بود

از هر عمل این مجرب آمد

بیدل نشدم دچار تحقیق

آیینه به دست من شب آمد