روفیا در ۱۰ سال قبل، پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۲۲:۲۰ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۵۱ - اشارت به چشم و لب:
یاد باد آنکه چو چشمت به عتابم می کشت
معجز عیسویت در لب شکر خا بود
گوییا چشم سمبل جذبه و قدرت و لب نماد لطف و وصال است .
چشم میکشد و لب زندگی می بخشد .
روفیا در ۱۰ سال قبل، پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۲۰:۵۴ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۵۶ - جواب:
اگر خود عشق هیچ افسون نداند
نه از سودای خویشت وارهاند
مشو چون خر به خورد و خواب خرسند
وگر خود گربه باشد دل بر او بند
روفیا در ۱۰ سال قبل، پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۱۸:۲۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵:
آقای سعید محمودیان گرامی
میخواهید بگویید که حافظ عزیز نیز چونان همه انسان ها تحت تاثیر جبر زمانه گاهی دستخوش تغییر و تلاطم میشده است .
با این تفاوت که نیازی به سانسور کردن خود نمی دیده است و عریان تر از دیگران سخن می گفته است ؟
این نگاهی زیباست !
چرا که ما را امیدوار می کند که اگر گاهی دچار تغییراتی در اندیشه هایمان شدیم خیلی سخت نگیریم و به خودمان زمان بدهیم تا در آرامش اندیشه هایمان را سر و سامان دهیم .
بر مشوران تا شود این آب صاف
واندرو بین ماه و اختر در طواف
روفیا در ۱۰ سال قبل، پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۱۷:۵۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷:
آقای امین کیخای گرامی
دانش شما از واژگان همواره مرا شگفت زده می کند !
و علم به اینکه زبانهای ظاهرا متفاوت واژگان مشترک بسیار دارند مرا امیدوار به دیدن روزی می کند که آدم های بیشتری زبان یکدیگر را بفهمند .
یکی را صد نکن صد را یکی کن ...
می خواهم بگویم دوست دارم انسانها شباهتها را بیشتر ببینند وپیدا کنند تا تفاوتها را و میبینم که شما در این راستا گام بر میدارید ...
روفیا در ۱۰ سال قبل، پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۱۷:۱۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶:
آقای دکتر ترابی و مرسده بانوی گرامی
بسیار بهره بردم و سرخوشی هستی ام را فرا گرفت .
به ویژه از نیرنگ سرخ شاخه ریواس ...
و از " از عشق هزاران هنر آموخته ام " ...
وه که چه موهبتی است فهمیدن زبان یکدیگر ...
سایه تان بر سر مان بلند و جاودانه باد .
روفیا در ۱۰ سال قبل، پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۱۵:۳۹ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۴ - جواب:
درود شمیسای گرامی
حافظ نیز این دایره را دیده بود .
هر که را با خط سبزت سر سوداباشد
پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد
این دایره عشق و دوستی و احترام به نوع انسان و کرامت اوست .
پرسش بنیادینی در اینجا پیش می آید که چگونه می توان همگان را دوست داشت ؟
آیا واقعا همه درخور عشق هستند ؟
حقیر پاسخ این پرسش را در جبرگرایی یافتم .
جبر نه به معنای عام پذیرش سرنوشت محتوم از پیش تعیین شده .
بلکه به معنای باور به وجود چارچوب های قدرتمند در قوانین حاکم بر جهان هستی . بدین معنا که هیچ انسانی در باره عوامل درونی و بیرونی زندگی خود حق انتخاب نداشته است و ناچار به پذیرش یک سری عوامل تحمیلی است .
مثلا کودکی در بدو تولد نارسایی کلیه دارد و ناگزیر از تحمل دیالیز است .
اگر این کودک در افغانستان متولد شود یا در سوییس بدون تردید تجارب متفاوتی از زندگی خواهد داشت . حتی در افغانستان هم در دو خانه مجاور بسته به اینکه فرزند چندم خانواده باشد یا اینکه زیبا آفریده شده باشد یا خیر یا اینکه کم هوش باشد یا باهوش و بسته به هزاران فاکتور دیگر تجارب کاملا متفاوتی خواهد داشت و این داده ها که سراسر از حیطه اختیار او خارجند روی دیدگاه او از زندگی و عملکرد او تاثیر انکار ناپذیری خواهند داشت .
آیا سطح انتظارات ما ازاو با سطح انتظارات مااز یک فرد ظاهرا سالم در جامعه ای که آنرا مدرن میخوانیم و خانواده ای که آنرا توسعه یافته می دانیم برابر است ؟
اگر ما قادر به درک این تفاوت هستیم پس ما باید بفهمیم که تفاوت ها رسمیت دارند و غیر قابل انکارند و آنچه در این باره غلط است همان حوزه انتظارات ماست .
در دنیای جبر انتظار ما از انسانها به صفر می رسد . چرا که همانگونه که تفاوت دو فرد کاملا متفاوت را میفهمیم تفاوت دو انسان ظاهرا متشابه را نیز درک می کنیم . و باور داریم که معلومات ما درمقایسه با مجهولاتمان درباره انسان ها و جهان هستی بسیار ناچیز است .
و اینگونه سر تعظیم در برابر آن قدرتی فرود می آوریم که همه کاینات را میلیونها سال با قدرتی بلا منازع و درچارچوب های غیر قابل عدول اداره کرده و همه و همه را در دایره سبز خود قرار داده است .
اگر بپرسید خوب گیرم که یک روفیای نوعی پیدا شد و این مطالب را به من گفت . من دیگر نباید آن آدم قبلی باشم و باید چنین یا چنان بشوم ...
من میگویم بایدی وجود ندارد .
شما در چارچوب عوامل درونی و بیرونی که هستی شما رااحاطه کرده اند سخن مرا تفسیر و تعبیر می کنید . ممکن است شمای نوعی فرد زود باوری باشید یا اصلا به آدم ها اعتماد نکنید یا اصلا منطق را ندانید یا اصلا همه این صحبتها در منطق شما یاوه گویی باشد یا اصلاحوصله و صبر لازم برای خواندنش را نداشته باشید یا نظام فکریتان شبیه به نظام فکری من باشد و بخش اعظم حرف مرا باور کنید یا به من نوعی اعتکاد کنید ....
پس باز به این نقطه می رسیم که این انتظار از انسانها که جهان هستی را مانند ما ببینند بی مورد و بی معناست ...
پس کار ما چیست ؟
ماموریت ما چیست ؟
آیا آمده ایم تا مثل عروسک کوکی نقش از پیش تعیین شده خود را بازی کنیم و یک یک به صندوق عدم بازگردیم ؟
محمد در ۱۰ سال قبل، پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۱۴:۳۳ دربارهٔ منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱ - در وصف خزان و مدح سلطان مسعود غزنوی:
دادار جهان ملک وقف تو کردست مصرع از نظر وزن کاملا غلطه اما احتمالا اینگونه بوده دادار جهان پادشهی وقف تو کردست
محمد در ۱۰ سال قبل، پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۱۴:۲۹ دربارهٔ منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱ - در وصف خزان و مدح سلطان مسعود غزنوی:
با سلام .در این مصرع "دادار جهان ملک وقف تو کردست" وزن کاملا غلط است. میتواند باشد ... دادار جهان پادشهی بهر تو کرده است شاد باشید
کمال در ۱۰ سال قبل، پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۱۰:۲۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷:
باسلام وروزبخیرجهت این غزل فالی رادرنظرگرفته ام که انرادرامقطع به عرض میرسانم:
ای صاحب فال ،شمادلی رءوف ومهربان
دارید،خوشابه حال شماکه درزندگانی ،،،،
امروزموجودی پراحساس وعطوفت ،،،
هستید،دردل خودمحبت کسی رادارید،،،
که اززندگانی بااواحساس لذت می کنید،
ودرکناراوبودن به شماانرژی می دهد،به،،
شماتبریک می گوءیم چراکه درعشق به
سربردن جای بسی کامیابی وسعادت،،،،،
است.
پیروزوکامیاب باشید
امیر حسین در ۱۰ سال قبل، پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۰۷:۵۶ دربارهٔ رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » سیه مست:
بیت پنجم بجای "حوادث" نوشته شده "خوادث".
با تشکر بابت گنجور.
روفیا در ۱۰ سال قبل، پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۰۴:۵۹ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۶۴ - خاتمه:
سلام مرسده گرامی
دانش ادبی عرفانی بنده در حد صفر است .
تنها سرمایه من خواستن است .
فقط خواستم که بدانم و بیاموزم تا شادی بیافرینم .
که البته سرمایه کمی هم نیست .
مرسده جان ویژگی هایی که بر می عرفان مترتب است ، می انگوری هم از آن بی بهره نیست .
بدون شک وجوه تشابهی بوده که شعرا را بر آن داشته عرفان را به می تشبیه کنند .
از آن جمله است مستی و بی خویشی که در هر دو حال روی می دهد ولی مستی می انگور عرضی است مثل همان آبی که گرم شده دوباره سرد میگردد . این مستی بر انسان عارض می شود. پس از مدتی نیز زایل می گردد .
شراب از پی سرخرویی خورند
ولی عاقبت زرد رویی کشند
مستی می عرفان یک تغییر جوهریست.
صعود به عالم برتریست . متزلزل و ناپایدار نیست .
همه انسان هایی که به می انگور روی می آورند نیز در پی همان بی خویشی اند . غافل از اینکه این شراب تقلبی قادر به انتقال انسان از عالم غم به عالم شادی نیست .
ما به شرابی نیاز داریم که ما را برای همیشه از غم این عالم وارهاند .
بهایش هم هزار دلار یا صد هزار دلار نیست .
بهایش وجود و هستی ماست .
بهای باده من المومنین انفسهم
هوای خویش بنه گر هوات بیع و شراست
هر گاه حاضر به پرداخت این بها شدیم یعنی اعلام آمادگی کردیم تازه وجود و هستی ما را به ما بر می گردانند .
و ما زنده می شویم .
و مست می شویم .
براستی اهل نظر که در من یزید عشق معامله با آشنا کنند وجود ما را می خواهند چه کنند ؟!
آن مقام که نیازی به چیزی از جانب ما ندارد !
این فقط یک آزمون است که ببینند آیا ما آنقدر بزرگ شدیم که وجودی را که از او وام داریم حاضر به استرداد آن به مالک حقیقی اش باشیم یا مثل کودکی هستیم که حاضر نیست آبنباتش را به کسی که به او داده برگرداند . اگر کودک آبنبات را برگرداند بخشاینده آنرا واقعا پس نمیگیرد . بلکه به او بر می گرداند .
انسان های متوهم مثل آن کودک پول و قدرت و زیبایی و دانش و عقیده شان را از آن خود می دانند و می پندارند به واسطه صلاحیت خود آن هارا به دست آورده اند . از یادشان میرود از خزانه غیبشان دوا کرده اند و قرعه کار به نام آن دیوانگان زده اند .
ساقیا هشیار کن مستان پشت میز را
شعرا از مستی می انگور میگویند تا تصویری در ذهن ما کودکان از مستی بالاتری ایجاد کنند . تاما را حریص و تشنه نوشیدن آن شراب ازلی کنند . شما که باور نمی کنید نخبگانی چون حافظ و خیام آن همه نظم و هارمونی و بلاغت را خرج کرده اند تا الکل اتیلیک و پیامدهای زودگذر نوشیدن آنرا معرفی کنند !
رضا در ۱۰ سال قبل، پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۰۱:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱:
گفت و گفتار حافظ به سبکی نو:
گفتم غم تو دارم گفتا درک به من چه
گفتم که مال من باش گفتا برو نمیشه
گفتم که بی وفایی گفتا زهی خیاله
گفتم نظر به من کن گفتا چشام خماره
گفتم زگیسوانت رسوای عالمم کرد
گفتا دلم به حال دیوانگان بسوزه
گفتم ز صبح و شامان جز تو خبر نگیرم
گفتا در این گذرگه بر تو خبر نباشه
گفتم سیاهی آن چشمان مرا بسوزاند
گفتا ببندمش آن، بر روی تو حرامه
گفتم دل اسیرت کی عزم خانه دارد
گفتا در این بیابان دل دیگه جا نداره
گفتم زمان حسرت، حسرت کِشی و حسرت
گفتا قضای دنیاست در آن رضا محاله
(ر.ص، گفت و گفتار)
merce در ۱۰ سال قبل، چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۲۳:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶:
جناب ناآشنا
درود بر شما
آنچه را شما دوست گرامی، ذوق و خوش طبعی خواندید
و بر من منّت گزاردید
از لطف و تشویق همچون شمایی و شاگردی بانو روفیای عزیز و آقای دکتر ترابی است
این بنده هنوز به اول راه نرسیده ام که استادانی چون بانوروفیا و آقای ترابی را خوشبختانه یافته ام
باز هم از تشویق جنابعالی ” ناآشنا“ ی گرامی ، سپاسگزارم
با احترام
مرسده
merce در ۱۰ سال قبل، چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۲۳:۳۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶:
درود بر شما جناب ترابی با این همه نازک اندیشی
که قلم ناتوان این شاگرد در برابر کلک توانمند جناب دکتر ترابی
لال آمد
می دانم که ” بی عشق مباد سرنوشتم “ از کدام جان شیفته نشأت می گیرد
من نیز
شمعی به سرای عشق افروخته ام
از عشق هزاران هنر آموخته ام
هرگاه که جام زهر بر کامم بود
مرهم شده براین جگر سوخته ام
تا دست به دامنش دگر باره زنم
چشمی به در وخاک رهش دوخته ام
تادیده گشودم به تماشای رخ اش
شمعی به سرای دل بر افروخته ام
ای عشق چه سوره ای که ازآیه ی تو
در سینه هزاران گهر اندوخته ام
آنگه که تو آمدی چو بوی خوش دوست
جز مهر تو آنچه بود بفروخته ام
به شاگردی شما دوست نادیده به عنوان استادم
افتخار می کنم
می بخشید که غزل با عجله شد و ناتمام
با احترام
مرسده
بی لب در ۱۰ سال قبل، چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۲۲:۴۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۱:
این شعر در برنامه گلهای تازه شماره 60 با همکاری محمدرضا شجریان (آواز)) ، عبادی (سه تار) ، بدیعی (ویلن) ، منصور صارمی (سنتور) ، جهانگیر ملک (تنبک) با دکلمه آذر پژوهش اجرا شده است.
لینک دانلود:
پیوند به وبگاه بیرونی
کمال در ۱۰ سال قبل، چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۲۱:۰۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶:
باسلام،وقبول طاعتتان ،راجب این غزل،فالی رادرنظرگرفته ام که درذیل می آورم:
ای صاحب فال،شماازموضوعی رنجیده اید
وتلاش بسیارشمابرای حل مشگلاتتان به،،،،،،
نتیجه نرسیده است وحس میکنیددیگر،،،،،،،،
نمی توانیدتحمل کنید،بدانیدمشکلات بخشی
اززندگی ماست ،خوشحال باشیدکه به ،،،،،،،
زودی درهای رحمت به روی شمابازمیشود
مشروط براینکه به خداوندتکیه کنیدوبه
تلاشتان ادامه دهید.
پیروزباشید.
مهدی در ۱۰ سال قبل، چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۲۰:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴:
این غزل احتمالا در پس خرده گیری هایی بوده که اهل شریعت بوی میگرفتند و در بیت نخست استدلال قرانی که در ایات 172 تا 174 سوره اعراف در قران بیان شده را اشاره میکندو در حقیقت بیان میکند که اگر میبینید که من به شریعت شما پایبندی ندارم و اهل طاعت و عبادت نیستم بر این دلیل است که در روز الست که خدا از ما پیش از زندگی پیمان وفاداری گرفته پیمان شکستم گویا از پیش از تولد راه ما از هم جدا گشته هست
دکتر ترابی در ۱۰ سال قبل، چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۱۸:۱۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶:
مرسده گرامی
هزارا آفرین بر جانت از سر تاقدم ،
هزاران آفرین بر زبان آوریت!
می کوشم تا شایسته بخشی کوچک از مهر بی کرانتان باشم.
هستی با او مانا می یابد، بی او کاستگی میگیرد
با او پرو پیمان ، بود میشود بودایی می آید و در پس آن بودگاری ، که روند وروگه بودن است در چرخه جاوید.
او ، همان جادوی غریب نهفته در ذرات هیدرژن است، تا در تنور خورشید پیوسته در هم آمیزند، فروغ ایزدی ، نور اسپهبدی بیافرینند.
همان نیروی شگرف، در سبزینه گیاه که خاک باد وباران خورده را شهد ناب می کند ، می ناب میکند
سودایی که در هر بهار در جان دانه گرده می آویزد تا خویش به بال باد بسپارد ، و بر کلاله رنگین مادگی جا خوش کند.
نیرنگ سرخ شاخه ریواس،
عشق. آنسان که پیر گنجه میگوید:
پرورده عشق شد سرشتم
بی عشق مباد ، سر نؤستم
امیر در ۱۰ سال قبل، چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۱۶:۰۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۹:
اواز شهرام ناظری جلوه ی عرفانی این غزل رو کامل تر کده
روفیا در ۱۰ سال قبل، پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴، ساعت ۲۲:۵۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۲۲ - تخلیط وزیر در احکام انجیل: