گنجور

حاشیه‌ها

آرش غنی زاده در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۱۸ دربارهٔ مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۴:

دو ستان درست می فرمایند باد وزیده جامه ی شوهر سوخته و از عصبانیت شوهر شاعره روی برگردانده ( تصویری زیبا از نیم رخ شاعره ) که از شرم نیمه رو و گستاخی که داشته سوخته است .از خجالت و شدت توبیخ بر زمین نشسته بود یا خودش رو جمع و جور کرده بود که برخاسته تا آتش را بنشاند که گیسوش هم می سوزد .

آرش غنی زاده در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۰۸:۵۷ دربارهٔ مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۳:

یلان را سر و سینه ......

آرش غنی زاده در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۰۸:۵۵ دربارهٔ مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۳:

بسیار زیبا ست با ظرافت چهار ابزار .خود؛زره؛ خنجر و سپر . چهار عنصر . چهار وقت و نام چهار گل را در هر مصرع آورده است . دو بیت از فردوسی را به خاطرم آورد .
به روز نبرد آن یل ارجمند
به تیغ و به شمشیر و گرز و کمند
برید و درید و شکست و بیست
سلام را سر و سینه و پا و دست .
پاینده باشید

بابک چندم در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۲۳:۵۱ دربارهٔ ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۳۰ - قیساریه، کفرسابا، کفر سلّام:

"فرسنگ" از پارسی کهن می آید، که از ترکیب پارا (Para) + آسانگا (asanga) است -> پارا(آ)سانگا (Para(a)sanga) ...
(آ میانی حذف شده و به زبان نمی آید)
"پارا" در فارسی تبدیل شده به فَرا(ی) و وَرا(ی) ولی مفهوم خود را حفظ کرده، "آسانگا" هم چرخیده به سنگ...
"پاراسانگا" یا فَراسنگ یعنی فَرایِ سنگ که مشخص می کند در همان ازمنه آنرا برای اندازه گیری مسافت از یک سنگ تا سنگی دیگر در دشت و بیابان به کار می گرفتند...

بابک چندم در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۲۳:۳۰ دربارهٔ ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۲۸ - شهر طبریه:

"اسطان های" رخام و "اسطوان ها"، و ستون در فارسی...
از پارسی کهن می آیند-> استونا (Stuna) یعنی ستون و نزدیکی آن با استُن (stone) یا سنگ در انگلیسی...
ولی سنگ در پارسی کهن آسانگا (asanga) است...

بابک چندم در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۲۳:۱۶ دربارهٔ ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۳۰ - قیساریه، کفرسابا، کفر سلّام:

@ گویان
گمان نکنم.
در اینجا او از بیروت گذر کرده و به سمت جنوب در حرکت است، بین حیفا و رامالا (رامله)...
به نظر می آید که قیصرهای روم همانگونه که اسکندر در نقاط مختلف شهرهای اسکندریه را بنا می کرد، در نقاطی مختلف قیصریه های متفاوتی
را بنا کرده بودند...

.. در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۲۱:۰۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴:

چشم و دل عطار
به کل
بینا شد..

رضا یاهو در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۲۰:۴۵ دربارهٔ نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۱۳ - گفتار در فضیلت سخن:

بیت سوم : تا سخن آوازه "به" دل در نداد ؛درست است .

برگ بی برگی در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۸:۳۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱:

آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند 

بر جای بد کاری چو من یک دم نکو کاری کند 

بدکار قریب به اتفاقِ همه ما انسان‌ها هستیم که بنا به منظوری پای در این جهان گذاشتیم و زندگی فرصتی محدود به ما داده است تا علاوه بر کار و کوشش برایِ تامینِ نیازهای اساسیِ زیست،‌ به کارِ خوبِ دیگری نیز بپردازیم و آن کارِ معنوی برای شناختِ خویش و جهان است که بزرگان آن را کارِ اصلیِ انسان می دانند، اما ما یا اصلن کار نکردیم و یا اگر هم کارِ معنوی کردیم بد کار کردیم و به نحوِ احسن و نیک به آن نپرداختیم، بنظر میرسد حافظ دلیلِ این کم کاری و یا بدکاری را در نبودِ راهنمایِ معنوی جستجو می کند، پس از پیرِ آگاه و راه بلدی که دلش به عشق زنده باشد می‌خواهد تا با کرامت وبزرگواریِ خود این کم کاریِ انسان را جبران نموده و با کارِ نیکویِ خود به ما کارِ نیک کردن را بیاموزد، وفاداریِ عرفا یعنی پس از آنکه خود به خداوند زنده شدند زکاتِ علمِ خود را بپردازند و آن علوم و اسرار را باز نشر دهند تا بدکاران نیز نکوکاری را فرا گیرند.

اول به بانگ نای و نی ، آرد به دل پیغام , وی 

وانگه به یک پیمانه می ، با من وفاداری کند 

این نای و نِی همان نیِ آغازینِ مثنویِ مولانا ست، نای حنجره عارفان است و نِی پیغامهایِ زندگی بخشی که خداوند از طریقِ بزرگان به گوشِ انسان می رساند، حافظ این بانگ را اولین کارِ نیکویِ عرفا در وفایِ به عهد می داند و پس از آن با یک پیمانه، بنا به ظرفیتِ پذیرشِ میِ عشق توسطِ سالک،‌ آن شرابِ عشق و آگاهی را به او بنوشاند که با این کار وفایِ به عهد را  به انجام رسانیده است.

دلبر که جان فرسود از او ، کام دلم نگشود از او 

نومید نتوان بود از او ، باشد که دلداری کند 

سالک عاشق گمان می برد کار با همان پیمانه اول تمام شده و او بزودی به وصل معشوق یا دلبرِ خود رسیده ، کام دلش برآورده میگردد ، اما کار معنوی زمان بر بوده و تبدیل تدریجی ست ، پس احساس میکند به درازا کشیدن کار معنوی جان او را فرسایش داده و از عدم کامیابی و رسیدن به  معشوق  نومید می‌شود  ، حافظ می‌فرماید صبوری لازمه کار معنوی بوده و نا امیدی برای عاشق رسیدن به حضورِ معشوق جایز نیست،  سالک باید تنها به کار خود ادامه داده و میزان پیشرفت خود را با مقیاس های ذهنی اندازه گیری نکند ، باشد تا او که یک بار وفای به عهد نموده و پیمانه شرابش را دریغ ننموده ، بار دیگر با پیمانه ای دیگر دلداری خود را اثبات کند . 

گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام

گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند

طره و زلف یار نشانه کثرت است و فریبنده همچنان که از ویژگی های جهان ماده فریبندگی آن میباشد و از نگاه عرفا وجه جمالی حضرتش و تمامی زیبایی ها و نعمت های دنیوی از جماد و نبات و حیوان گرفته تا انسان و هر آنچه در این حیطه باشد را شامل میگردد ،رخ زیبای معشوق در پس طره و زلف زیبای او یا همین جهان فرم  پنهان است و سالک با گره گشایی و عبور از این طره است که موفق به دیدار رخ زیبای معشوق  میگردد ، گره گشایی به معنی رسیدن به خداوند از طریق نگاه درست و عاشقانه به تجلیات جمالی حضرتش در  این جهان است ، لسان الغیب از زبان سالک به حضرتش عرضه میدارد مادامی که به عنوان" من " یا از وقتی به یاد دارد می خواسته از بند و گره های این زلف ( چیزهای این جهانی) رها گردد موفق نبوده است .و بدرستی علت تاخیر در رسیدن به حضور را همین دلبستگی یا همانیده شدن با چیزهای این جهان  می بیند ،  حضرت معشوق  پاسخ میدهد که این نیز به امر اوست تا این جهان با دلبری کردن ،از انسان طراری نموده و وجه خدایی و اصل او را به یغما برد و همانگونه که میدانیم خداوند در قرآن به بیانی دیگر فرموده است به شیطان برای گمراه کردن انسان تا روز قیامت مهلت داده و این همان فرموده حضرت حق است برای آزمودن صداقت انسان در وفای به عهدش ، پس سالک هرچه کار معنوی میکند  با لحظه ای رفتن به ذهن و خطایی هرچند کوچک، طره یا زیبایی های فریبنده این جهان آن دارایی را از سالک می رباید و او خود را در همان مرحله ابتدایی می بیند و این عدم پیشرفت به دلیل نگاهِ جسمی و ذهنی  به هستی یا وجه جمالی  حضرت معشوق   است  ،

پشمینه پوش تند خو ، از عشق نشنید ست بو

از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند 

پشمینه پوشی که از نمادهایِ صوفی ست به زاهد یا انسانی گفته می شود که با دید ذهنی و با  تقلید از دیگران خدایی ذهنی را متصور شده و می پرستد ، تندخویی او نیز کنایه از تعصب نسبت به باورهای خود و بر نتابیدن هرگونه جهان بینی خارج از آن اعتقادات عاریتی ست ، حافظ میفرماید چنین انسانی با عشق بیگانه بوده و بویی از آن به مشامش نخورده است ، عشق در اینجا میتواند رمز خدای حقیقی باشد که گشودنی نبوده و راهیابی به کنه و ذات او ممکن نیست و به همین علت عرفا نیز بوسیله کلماتی مانند نور ، فضای عدم  و عالم یکتایی به توصیف خداوند یا عشق می پردازند ، اما مست  و مدهوش شدن نسبت به این عشق را میتوان بخوبی رمز گشایی و با  تبدیل شدن به او بیان نمود ،برای مصرع دوم میتوان دو تأویل ارائه کرد، اول اینکه لازم است تا گوشه ای از رمز مستی و مدهوش شدن به عشق یا می که خدای حقیقی ست  برای پشمینه پوشی که با عقاید ذهنیش هم هویت شده بیان شود تا هشیاری جسمی خود را رها کرده و مست آن عشق جاودانه شود ، معنی دیگر اینکه میتوان مستیش را مربوط به پشمینه پوش دانست که او نیز مست است ، اما مست اعتقادات و مستِ غرورِ عبادت خود میباشد و باید این مستی و هم هویت شدگی با اعتقادات عاریتی و خرافی را برای او رمز گشایی کرد تا شاید خدای حقیقی خود را شناسایی کرده و او را بجای خویشتنِ کاذبش پرستش کند  .، مولانا  نیز در باره چنین انسانهایی میفرماید:

ای بسا سرمست نار و نار جو / خویشتن را نور مطلق داند او 

از طرفی حافظ میفرماید  : 

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی / تا بی خبر بمیرد با درد خود پرستی 

پس‌ بیان رموز عشق و مستی برای این مدعی که همان پشمینه پوش است و خود پرست ، نه خدا پرست ،  آب در هاون  کوبیدن  است و چاره ای جز رها کردن او  در باورهایش وجود ندارد ،پس به استناد همین ابیات ، مستیش میتواند مست بودن پشمینه پوش به اعتقادات و خدای ذهنی او باشد ، پس چون نیست خواجه حافظ معذور دار ما را  و هر دو معنی میتواند مورد نظر وی بوده باشد، درواقع  پیام این بیت به سالکی ست که قدم در راه عاشقی گذاشته و حافظ نسبت به انحراف در راه عاشقی و قرار دادن خدایی ذهنی در مرکزش که نتیجه آن دردِ خودپرستی میشود هشدار می دهد .

چون‌  من گدای بی نشان مشکل بود یاری چنان 

سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند 

گدای بی نشان یعنی انسانی که رمز عشق را دریافته و  فقر یا  نیاز واقعی خود برای بازگشت به اصل خدایی اش را احساس کرده و بپا خاسته  است ، و این قیام بمنظور   نشان جستن و شهرت یا خود نمایی نبوده است ، یعنی با صدق دل و نیت واقعی اقدام به این کار معنوی نموده است ، پس او گاهی می اندیشد که آن سلطان جهان کجا و رند بازاری چون وی کجا ؟ چگونه وصال  چنین  یاری  ممکن خواهد بود  ، رند بازاری یعنی انسانی که در کسب سود بسیار مهارت داشته و حسابگر است ، یعنی فکر اینکه سالک برای این قیام کرده و قصد رسیدن به حضور سلطان را داشته باشد برای اینکه چیزی مانند بهشت عایدش شود نیز میتواند او را از راه عشق باز دارد ، مولانا میفرماید  : 

تو مگو ما را بدان شه بار نیست / با کریمان کارها دشوار نیست   و  

از خدا غیر خدا را خواستن  /   ظن افزونی ست و کلی کاستن 

هشیاری پشمینه پوش نیز مانند رند بازاری ست که با عبادت و ریاضت در این جهان سوداگری کرده و با طمع بهشت موعود بر اعتقادات  عاریتی خود پافشاری میکند .

زان‌طرّه‌ی پرپیچ و خم‌سهل‌است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هرکس که عیّاری کنـد
در این بیت زیبا نیز حافظ میفرماید از ستمی که از پیچ و خم های فراوان این طره (جهان فرم ) به او یا سالک راه عشق  میرسد باکی ندارد و از بند و زنجیر های آن نگران نیست چرا که او عیارانه از این جهانِ فُرم بهره برده (می رباید ) و آن را به انرژی زنده زندگی یا غذای معنوی تبدیل نموده  علاوه بر افزودن به داشته های معنوی خود،  در قالب این ابیات منور به بینوایانی چون ما ارزانی میدارد حافظ میفرماید هر کس چنین کند زنجیر های این جهان مادی بر او کارگر نخواهد بود و توان در بند نمودن چنین انسانی را نخواهد داشت . عیاری کردن از طره زیبای یار  پاتک زدن به طراری  آن طره است که در بیت چهارم  آمده و از رندان زیرکی همچون حافظ بر می آید.

شد لشگر غم بی عدد از بخت می خواهم مدد 

تا فخر دین عبدالصمد  باشد که غمخواری کند 

فراوانی لشگر غم میتواند بدلیلِ طراریِ انسان از زلف معشوق یا وجه جمالی حضرتش باشد، این لشگرِ غمی که بی حد و حساب هستند آمده اند تا به محضِ طراری، حضور را از انسان هایی که صمد نیستند و طمع بر زلفِ یار( این جهان) دارند بربایند و او را گرفتارِ غمهایِ بیشمار کنند، یعنی هر چیزی را که انسان از این جهان ربوده و در مرکزِ خود قرار دهد موجب غم و اندوهش خواهد شد، بخت به معنی اقبال و شانس است و در اینجا می تواند معنیِ سعادتمندی نیز بدهد، و حافظ یا سالک باید از این بخت محتوم خود یا درواقع از خداوند طلب استمداد کند تا با اظهارِ بی نیازی از چیزهایِ ذهنی و توهمیِ این جهان از محاصره این لشگرِ بزرگ و پرتعداد مصون بماند، عبدالصمد همچنین میتواند نام انسانی باشد که با زنده شدنش به خداوند مایه فخر و مباهات دین یا خدای حقیقی باشد و با این یکی شدن با خداست که تمایزی بین چنین انسانی با خدا نبوده و انسان میتواند او را غمخوار خود بداند، از سوی دیگر همانطور که گفته شد عبدالصمد انسانی ست بی نیاز از چیزهایِ بیرونی، درست نقطه مقابل پشمینه پوش، که مهربانی این خصیصه  الهی در او نیز وجود داشته و در راه عاشقی با سالک غمخواری کرده و به او امید میدهد ، کاری که بزرگانی همچون عطار ، مولانا و حافظ با این ابیات جاودانه انجام داده و غمخوار و همراه سالکان و عاشقان هستند .

با چشم پر نیرنگ او حافظ مکن آهنگ او 

کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند 

چشم پر نیرنگ ، دیدن جهان با دید نیرنگ یا مکر است ، پس توصیه حافظ به سالک این است که اگر بخواهد در راه عاشقی و سیر الی الله با مکر و تدبیر حرکت کرده و علاوه بر قرار دادن عشق خداوند در مرکز خود ، نیم نگاهی نیز به طره سیاه رنگ همچون شب او داشته و دلبسته هر چیز این دنیا شود باید بداند چشمِ این طره که خود در مکر و نیرنگ سرآمد است بسیار از او طراری کرده و حضور یا داشته های معنوی او را به یغما خواهد برد و سالک باید سر از نو کار معنوی را از صفر شروع کند ، دلبستگی یعنی بسته شدن آن چیزها به دل و مرکز انسان ، یعنی عاشق شدن بر طره و زیبایی های این جهان فرم و البته که دو عشق همزمان در یک دل نمی گنجد ، قطعآ  انسان میتواند و باید از  نعمات و زیبایی های این جهان بهره ببرد اما نخواهد که با طراری آن چیزها را از آن خود بداند، عارف به هرچه در هستی ست نظر کند جز وجه و رخ زیبای معشوق  ازلی را نخواهد دید و حتی عشق به انسان دیگر را نیز در همین راستا و تمرینی برای رسیدن به آن عشق جاودان می بیند، پس‌ چنین نگرشی نسبت به جهانِ فرم یا طره که شبرنگ است و جذاب، وی را از لشگرِ غم در امان و محفوظ می دارد.

 

آسمان در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۷:۴۸ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۷:

با سلام
در جواب جناب امید قیصری:
زلف در مورد موی پسران به کار می رفته و می رود.اگر مقصود از معشوق یک زن بود از عبارت گیسو به جای زلف استفاده می کرد.

حسین در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۴:۰۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳:

درود چرا هیچکس راجع ب اصل شعر چیزی نمیگه ب چه کسی اشاره کرده بی تو بسر نمیشود دقت کنید ب ولی دوران انسان کامل ک قطب عالم امکان هست اشاره داره پس ب هر دوری ولیی قائم است آزمایش تا قیامت دائم است ی دقیقه فکر کردن بهتر از هزار سال عبادته بگردید ولی رو پیدا کنید ولی ک مولانا و عطار و حافظ و اهل تصوف میگن نه توهم و خیال یا هو

ساکت در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۲:۵۵ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳:

مصرع آخر برای در کتاب نزهة المجالس چنین ضبط شده است: گردی و نسیمی و شراری و نمی است؛ که در این صورت هم مشکل تکرار قافیه برطرف میشود و هم با طبایع و عناصر چهارگانه که مقصود شاعر است هماهنگی دارد.

امیرشریعتی در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۱:۵۹ دربارهٔ سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۶:

در مصرع دوم از بیت پایانی واژهء "ز خم" باید یک فاصله داشته باشد ولی در اینجا به صورت " زخم" درج گردیده، همچنین واژهء " آر ای" نیز بدون فاصله و به شکل " آرای" نوشته شده، لطفا تصحیح فرمایید.

امیرشریعتی در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۱:۵۲ دربارهٔ سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۶:

در مصرع دوم از بیت سوم واژهء "توبه" با یک فاصلهء بی جا و اضافه به صورت " تو به" درج گردیده، لطفا تصحیح فرمایید.
ضمنا از متولیان این سایت وزین بسیار متشکرم.

ساکت در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۱:۴۲ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۷:

در این رباعی، کوچکی و خُردی انسان در کانون توجه خیام قرار گرفته و برای بیان این مقصود از کلمات قطره، ذره و مگس استفاده کرده است تا به عنوان یک ستاره شناس با ما این واقعیت را در میان بگذارد که انسان در مقایسه با جهان تا چه اندازه خُرد و ناچیز است. در بیت اول کلمات آب و خاک، ترکیب انسان از عناصر چهارگانه آب و باد و خاک و آتش را به خاطر میآورد که پس از مرگ هر کدام به جایگاه قبلی خود بازگشته و با بازگشت آنها از انسان اثری باقی نخواهد ماند. اثر و آمد شدنی که در مقایسه با بزرگی عالم به جولان دادن و خودنمایی یک مگس بیشتر شباهت دارد. انتخاب مگس برای بیان این مقصود از دو جهت دقیق و شایسته است. اول به جهت کوچک بودن این حیوان و دوم به جهت عمر کوتاه اوست که در حالت عادی بیش از دو هفته و نیم نخواهد بود. از این نکته نیز نباید غافل شد که تشبیه انسان به مگس با توجه به تصویری که از این حیوان موزی در اذهان عامه وجود دارد به نوعی سرزنش و نکوهش انسان و همسو با محتوای رباعی شمرده میشود.

امیرحسین در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۱:۳۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۷۵:

این قطعه فوق العاده استاد مولوی را شهرام ناظری با نام "قفل زندان" بصورت تک آهنگ اجرا کرده که اجرای بسیار زیباییست، مخصوصا اجرای کاخ سعادت آباد. لطفا امکان اضافه کردن تک آهنگ رو هم به فهرست خوانندگان اثر اضافه کنید. من تلاش کردم نشد اینکار انجام بدهم. سپاسگذارم.

برگ بی برگی در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۰:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۲:

سروِ چمانِ من چرا میلِ چمن نمی‌کند؟

همدمِ گُل نمی شود، یادِ سمن نمی کند؟

سروِ کشیده قامتی که چمان است و ناز دارد همان حضور، یار و یا جانِ اصلیِ انسان است و چمن در اینجا چهار بُعدِ وجودیِ انسان، که بدونِ این سروِ زیبایِ بلند قامت، سبزی و لطف و زیباییِ خود را از دست داده و به خزان می ماند، حافظ پرسشی اساسی را مطرح می کند که دلیلِ این بی میلیِ سرو برای حضور در جمعِ چمن چیست؟ در مصرع دوم می‌فرماید که اگر این سرو به جمعِ چمن باز گردد می تواند علاوه بر تکمیلِ زیباییِ چمنزار با گُل همنشین و همدم و همراز شود، گُل استعاره ای از انسانهایِ کامل و بزرگانی همچون حافظ است که پس از این همدمی می‌توانند حضور یا این سروِ انسان را تعالی و رشد بیشتری دهند، آیا سروِ زیبایِ انسان، سمن را یاد نمی کند؟ سمن یا یاسمین استعاره از زیباییِ رخسارِ انسان است پیش از عزیمتِ سرو از چمنِ وجودش، یعنی در اوانِ حضورِ انسان در زمین و چند سالِ کودکی که یار یا سروِ چمان در چمن و جزوی از چهار بعدِ انسان بوده است، پس‌ چرا یادِ سمن و آن زیبایی را که قبل از ورودِ به این جهان و حتی چند سالی پس از تولد در جهانِ مادی بوده است نمی کند؟ حافظ می‌فرماید اگر سرو که جانِ اصلیِ انسان است به این چمنِ خزان و خاک شده باز گردد بار دیگر همه ابعاد وجودیِ انسان زیبا و سمن می‌گردد، اما پرسش همچنان برجاست که چرا، واقعاََ چرا با وجودِ اینهمه برکاتی که بازگشتِ سرو یا حضور برای انسان به ارمغان می آورد از بازگشت خودداری می کند؟ حافظ در ادامه غزل به دلیلِ این ناز و امتناع از بازگشت می پردازد.

دی گله ای ز طُرّه اش کردم و از سرِ فسوس 

گفت که این سیاهِ کج، گوش به من نمی کند

طُرِّه در فرهنگ عارفانه نمادِ جهانِ فُرم است با همه زیبایی ها و جذابیت هایش، یعنی جلوه خداوند در زمین که رخسار یا بخشِ اعظمِ رخسار را پوشانده است و برای رسیدن به دیدارِ آن رخِ زیبا باید از این جهانِ ماده عبور کرد، پس‌ حافظ دلیلِ عدمِ بازگشتِ سرو یا جانِ جانِ انسان را به چمنِ وجودیش وجودِ و مانعی به نامِ طره می داند و از حضرتِ دوست گلایه می کند زیرا اینهمه زیبایی و کشش را در برابرِ دیدگانِ انسان قرار داده و کیست که بتواند از این طره بگذرد و جانِ سالم بدر برد تا به رخسار و دیدارِ حضرتش برسد، خداوند یا زندگی با افسوس پاسخ می دهد که این سیاهِ کج گوش به فرمانِ او نمی کند تا کناری رفته و به انسان اجازه دیدارِ رخسارِ زیبایش را بدهد، طُره کج است و نافرمان، متأسفانه راست و حرف گوش کن نمی شود، اما مگر چیزی در این جهان از حیطه قدرتِ او خارج است و می تواند که نافرمانیِ خداوند را بکند؟ البته حافظ در ابیاتِ دیگری این اختیارِ طره را از تدبیرِ خداوند می داند که از ازل در برابرِ اختیاری که به انسان داده است قرار داده تا دیدار و وصالش با دشواری همراه باشد.

تا دلِ هرزه گردِ من رفت به چینِ زلفِ او

زان سفرِ درازِ خود عزمِ وطن نمی کند

زُلف نیز همان طُره و زیبایی هایِ جذابِ این جهانی ست و حافظ می‌فرماید همین که در اوانِ کودکی دلِ انسان هرز گرد و در چین و لایه هایِ هزارتویِ این زلف گُم شد، آن سروِ چمان نیز آهنگِ هزیمت کرده و از چمنِ وجودیِ انسان رخت بر بست، و این دل از سفرِ دور و درازی که رفته است عزم و اراده ای برایِ بازگشت به وطن یا چمن و جایگاهِ اولیه خود ندارد، که اگر بازگردد آن سروِ چمان نیز خرامان به چمنِ خشکیده انسان باز می گردد و آنرا بار دیگر خُرَّم سر سبز می کند، دل که یکی از بُعد هایِ وجودِ انسان است مرکزِ هیجانات اوست و هم اوست که دوست می دارد و عشق می ورزد، یا خشمگین شده، تنفر و کینه می ورزد، می ترسد و مضطرب می شود یا شاد و خندان می گردد، و همین بُعدِ وجودیِ چمنِ انسان است که در حالیکه دارایِ اختیار است و می تواند از زلف بگذرد، سر سپرده اش شده و عمری در چین و لایه هایِ تو در تویِ آن سرگردان و در نتیجه از رخسار باز می‌ماند.

پیشِ کمانِ ابرویش لابه همی کنم ولی

گوش کشیده است، از آن گوش به من نمی کند

کمانِ ابرو استعاره از گنبد و چرخِ هستی یا روزگار است، و بر خلافِ طُرِّه که سیاهِ کج است و نافرمان، گوش به فرمانِ خداوند یا زندگی می باشد، (زلفِ یا طره و گیسویِ دلبرِ این جهانی نیز در اختیارِ او نیست و نسیم به هرسو که بخواهد می بَرَد، اما حرکاتِ ابرو که حسهایِ مختلفی را به عاشقِ بیچاره منتقل می کند می توان در اختیار داشت)، پس دلِ انسان که هرزه گرد شده و بجایِ جستجویِ آن یار و یا سروِ چمانِ خود در پیِ زلف بوده است، کمال و خوشبختی را در تجلیاتِ زلف و جذابیت هایِ این جهان می بیند و آن را از چیزهایی مانندِ دانشِ خود ، ثروت و مقام، همسر و فرزندان، و یا از باورهایِ خود طلب می کند، اما با وجودِ رسیدن به آن چیزها،‌ فلک بد عهدی نموده و با بی رحمیِ تمام فقط درد و غمهایِ ناشی از چیزها را نصیبش می کند، حافظ می‌فرماید انسان هرچند هم که پیشِ فلک لابه و التماس کند تا از چیزهایِ این جهانی که عمری در پیِ دستیابی به آنها رنجها برده شرابی نوشانده و او را خوشبخت کند بی فایده است، اما چرا این لابه و التماس تاثیری در تغییرِ تصمیمِ فلک ندارد؟ گوش کشیدنِ ابرویِ حضرت دوست کنایه از ترش کردنِ روی و عِتابِ خداوند است، و حافظ می‌فرماید به دلیلِ همین اخم و خشم است که فلک نیز گوش یا توجهی به این لابه هایِ انسان نمی کند و وقعی به درخواست‌های بی وقفه او نمی گذارد.

با همه عطفِ دامنت آیدم از صبا عجب

کز گذرِ تو خاک را مُشکِ خُتن نمی‌کند

عطفِ دامن علاوه بر متبادر ساختنِ عطوفت و مهربانی در ذهن، به معنیِ سجاف و چاکی ست که در دامانِ زیبا رویان در نظر می گرفتند و در قدیم برگِ گُلهایِ خوشبو را در آن سجاف قرار می دادند تا آن زیبا روی هرکجا که پای بگذارد عطرِ دامان خبر از آمدنش را به شیفتگان و عاشقان بدهد، در مصراع دوم خاک استعاره از وجودِ مادی و جسمانیِ انسان است، یعنی همان چمنِ بیتِ اول که بدلیلِ عدمِ تمایلِ سروِ چمان به بازگشت، مبدل به خاک شده است، پس‌حافظ ادامه می دهد حضرتِ معشوق که سراسر لطف است و مهر، دامن کشان هر لحظه از برابرِ چشمانِ انسان گذر می کند و عطرِ حضورش را می توان در طُرِّه و زیبایی هایِ او از گُل و سبزه تا رودخانه و دشت و دریا و موجودات تا ستارگان و کهکشان ها به مشامِ جان شنید، پس‌از بادِ صبا یا بادِ موافقِ زندگی عجیب است که چرا با وجودِ شمیمِ عطر و چنین وسعتِ لطف و مهربانیِ بینهایتش، خاکِ خشکیده چمنِ انسان را مُشکِ خُتن نمی کند و آن را به سبزه زارِ خُرم و معطر تبدیل نمی کند، درواقع حافظ قصدِ آن دارد متذکر شود که بدونِ جستجوی انسان و یافتنِ سروِ چمانِ خود و ایجادِ میل در او به بازگشت به خاکِ وجودیش، از مُشک و عطرِ و عطفِ دامنِ حضرتش چیزی عایدِ انسان نخواهد شد، نه بوسیله لابه و نه با استغاثه هایِ برآمده از ذهن، چمنی درکار نخواهد بود و حتی اخمِ ابرویِ گوشه کشیده و دَرهمش برایِ برخوردار شدن انسان از طُره هم منحنی نخواهد شد.

چون ز نسیم می شود زلفِ بنفشه پُر شکن

وه که دلم چه یاد از آن عهد شکن نمی‌کند

نسیم اتفاقاتِ کوچک زندگی ست و چیزهایِ این جهانیِ ذکر شده به زلفِ بنفشه تشبیه شده است که سخت شکننده هستند، حافظ ادامه می دهد با وجودِ اینکه گستردگیِ عطفِ دامنِ حضرتش کُلِ هستی را در بر می‌گیرد اما کمانِ ابرویِ او از غیرتش تابِ دیدنِ سرگشتگیِ انسان را در چینِ زلف ندارد، پس به نسیمی و با اتفاقاتِ ریز و درشتی که در زندگی هر انسانی می افتد، زلفِ بنفشه را درهم می شکند و به چیزهایی که انسان آنها را در دل و یا مرکزِ خود قرار داده و از آنها طلبِ سعادتمندی و آرامش می کند آسیب می زند، برای نمونه همسرش او را ترک می کند، یا بخشی از ثروتِ خود را از دست می دهد، یا از مقامی که دارد عزل می شود، و یا دانشی را که فصل الخطاب می دانست با نظریه هایِ جدید رد کرده اند، در مصراع دوم وه همان آهی ست که پس‌از آن نسیم از نهادِ انسان بلند می شود و او عهد شکنیِ فلک را به یاد می آورد، فلک یا روزگار با فریب به انسان وعده خوشبختیِ قرار دادنِ تصویرِ ذهنیِ زلف در دل را می دهد، اما به آن وفا نمی کند و آه است که پس از شکستِ زلف از دلِ انسان بر می آید، پیش از این شکست او گمان می برد با رسیدن به آن ثروت یا ملک و اتومبیل، یا وصالِ معشوق و دلداده اش و یا موفقیت در تحصیلات بطورِ قطع شاهدِ خوشبختی را در آغوش خواهد گرفت اما اکنون ناباورانه می‌بیند آن چیز یا زلفِ بنفشه به نسیمی کوچک، پر شکن و آسیب پذیر است و امیدِ انسان برایِ رسیدن به سعادتمندیِ آن چیز را برباد می دهد.

دل به امیدِ رویِ او همدمِ جان نمی شود

جان به هوایِ کویِ او خدمتِ تن نمی کند

در این بیت حافظ به چهار بُعدِ وجودیِ انسان می‌پردازد که همان چمنِ بیتِ مطلعِ غزل است، دل که پیش از این شرح داده شد بُعدِ هیجانیِ انسان است که سرچشمه غم و شادی و عشق و خشم و دیگر هیجاناتِ انسان است، جان در مصراع اول یعنی جانِ اصلیِ انسان یا جانِ برآمده از جانان، جانِ مصراع دوم همان جانِ جسمانی ست که اگر از تن بیرون بیاید مرگِ جسمانی انسان را به همراه خواهد داشت ، و تن هم که بُعدّ چهارمِ انسان است، پس‌حافظ در ادامه بیتِ قبل می فرماید با شکستنِ زلفِِ بنفشه  بر اثرِ نسیمِ حوادثِ روزگار کُلِ ابعادِ وجودیِ انسان در هم خواهد ریخت و دچارِ آشفتگی خواهد شد، معنیِ زلفِ بنفشه درواقع امیدوار شدنِ انسان به روی یا صورت و  تصویرِ ذهنیِ چیزهای این جهانی ست بدونِ توجه به رخسار و در بیتِ قبل به آن پرداخته شد، پس‌ با پُر شکن شدنِ زلفِ بنفشه است که دل یا همه هیجانات انسان که قرار بوده است در راستایِ همدمی با رخسار یا جانِِ اصلیِ انسان باشد و هماهنگ با او عمل کند، از کارِ خود بازمانده و همدمِ جان نمی شود، یعنی دل در جهتِ ذهن هیجانات خود را ابراز می کند و البته که ذهن در خدمتِ بُعدِ جانِ حقیقی نیست، در مصراع دوم می‌فرماید با این ناهماهنگیِ هیجاناتِ انسان با جانِ اصلی ست که اتفاقِ دیگری نیز برای ِ انسان خواهد افتاد و آن از دست رفتنِ سلامتِ جسمی و روانیِ اوست زیرا بُعدِ جانِ جسمانی هم دیگر از خدمتِ به تن سر باز می زند و در نتیجه تن و روانِ انسان بیمار می شود، غالبِ ما انسانها همین گونه ایم، امروزه هم می‌بینیم انسان‌ هایِ بسیار موفقی را که با نسیمی زلفِ بنفشه شان شکسته می شود، مثلآ ثروت یا مقام و یا همسر و عشقشان را از دست می دهند، یا پدر و مادری که سالها برای فرزندشان  زحمت کشیده اند و با خونِ دل او به اینجا رسانده اند اکنون می بینند فرزند برابرِ سلیقه آنان زندگی نمی کند،  پس‌ ما با دیدنِ شکنِ یکی از این زلفهای بنفشه و عهد شکنی هایِ فلک در رسانیدنِ ما به سعادتمندی و بی تأثیر بودنِ لابه و التماس هایمان به کمانِ ابرویش، بی تاب شده و جسمِ ما هم بیمار می شود، و برخی که تحملِ کمتری دارند خود را ناقص و بی مصرف می بینند  و حتی دست به خودکشی  می زنند.

ساقیِ سیم ساقِ من گر همه دُرد می دهد

کیست که تن چو جامِ می، جمله دهن نمی کند

ساقیِ سیم ساق آرایه زیبایی ست و استعاره از حضرتِ دوست، که هرچه در جامِ ما بریزد عین سیم و زر است، انسان که بدونِ توجه به‌ رخسار که اصل است، قصدِ نوشیدنِ شرابِ سعادتمندی از چیزهایِ این جهان و زلفِ حضرتش را دارد به ناگهان می‌بیند از شرابِ موردِ انتظارش خبری نیست و همه دُردِ شراب است که نصیبش می شود، پس‌حافظ می‌فرماید چاره کار این است که  تنِ خود را جمله دهان کرده و با رضایت کامل و خوشنودی همچون جامِ می که دهانی همیشه خندان دارد پذیرایِ این دُرد باشد، او با این پذیرش پیامی به ساقی یا خداوند می دهد به این معنی که او خطا می کرده که طلبِ شراب از زلفِ حضرتش می نموده است، پس‌ هرچه از دوست رسد نیکوست و در اینصورت شاید ساقی از خطایش بگذرد و از این پس او بتواند از زلفِ حضرتش نیز بهره و تنعمی حقیقی ببرد و ساقی بجایِ دُرد به او شرابِ ناب بدهد.

دستخوشِ جفا مکُن آبِ رُخم که فیضِ ابر

بی مددِ سرشکِ من دُرِّ عدن نمی کند

 در ادامه انسانی که خطایِ خود را پذیرفته است باید از حضرتِ ساقی عذر خواهی کند، این کار باید صادقانه باشد تا موردِ قبولِ خداوند یا زندگی قرار گیرد و معمولأ این اتفاق بوسیله دلِ شکسته و چشمانِ اشکبار امکان پذیر است و حافظ می‌فرماید بدونِ مددِ این بازگشتِ حقیقی امکانِ برخورداریِ فیض و ابرِ رحمتِ خداوند وجود نداشته و تنها به مددِ همین سرشک است که خاکِ وجودش به دُرِّ دریایِ عدن مبدل خواهد شد، در قدیم معتقد بودند قطره ای باران که درونِ صدفی در سطحِ آبِ دریا می غلتد پس‌ از مدتی مدید مبدل به دُرّ و مروارید می گردد که مرغوب ترین نوعش در خلیجِ عدن بدست می آمد، پس‌ حافظ از خداوند می خواهد اکنون که خطایِ او (انسان) را پذیرفته است این آبِ زندگی را که بر رخسارِ او جاری ست دستخوشِ جفایِ روزگار نکند، یعنی به او این توانایی را عنایت کند که از این آبرو و بازگشتش به خداوند نیز همچنان که پیش از این از زلف قصدِ نوشیدنِ شراب داشته است، نخواهد که شراب نوشیده و طلبِ سعادتمندی کند، زیرا می‌ترسد این دستاورد که با خونِ دل بدست آمده است نیز موردِ جفایِ کمان ابرویش قرار گرفته و به دُرد و دَرد مبتلا گردد.

کشته غمزه تو شد حافظِ ناشنیده پند

تیغ سزاست هر که را دَرد سخن نمی کند

آن کسی که مصداقِ بیتِ قبل است و با احساسِ دردِ ناشی از نوشیدنِ دُرد، با پذیرشِ خطایِ خود صادقانه آهنگِ بازگشت به اصلِ خویش را نمود و از حضرتش عذرخواهی کرد، به سعادتمندی و دریافتِ شرابِ ناب رسید، حافظ می فرماید  اما کسی که این پند را نشنیده و همچنان می خواهد از چینِ زلف، شرابِ توهمی بنوشد بدون اینکه رخسارِ حضرتش را در ورایِ این زلف و جاذبه هایِ این جهانی ببیند و تشخیص بدهد، شک نکند که تیغ سزایِ اوست‌ و کشته غمزه حضرتش خواهدشد و با فروتنی خود را مثال می زند،  یعنی کسی که اینهمه دَردی که در طولِ زندگی بر  وی وارد شده او را وادار به سخن گفتن و ابرازِ دَرد نکرده، بدلیلِ این است که دَرد را نپذیرفته تا بیان کند و لاجرم در پیِ یافتنِ طبیب و درمان نیز نبوده است، پس سزاوارِ تیغ خواهد بود. یعنی کمانِ ابرویِ گوش کشیده آنقدر چیزهایی را که چنین انسانی از طُرِّه حضرت دوست ربوده است آماجِ تیغِ خود کرده و از وی باز می ستانَد تا سرانجام او را درد سخن کند و اظهارِ درد کند و بپا خاسته، به خویشتنِ خود بمیرد تا به او زنده شود. در غزلی دیگر می‌فرماید؛

طبیبِ عشق مسیحا دم است و مشفق لیک

چو درد در تو نبیند که را دوا بکند ؟

 

 

 

 

 

 

 

 

پوریا در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۰:۱۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹:

تعداد کسلانیکه عطار رو دنبال میکنند ظاهرن کمه

دریا در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۳۳ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب ششم در قناعت » بخش ۱ - سر آغاز:

صدای این اقاهه ک داره میخونه شعرشو خیلی زنونس.دوسش ندارم

سید علی موسوی رومشکانی در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۰۷:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۰:

زاهد چو از نماز تو کاری نمی‌رود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من.
مستی شبانه و کارساز بودن آن اشاره دارد به نماز شب و کارگشایی آن. از آیت الله قاضی رحمه الله نقل است که فرمودند: نشنیدم کسی به جایی رسیده باشد مگر از طریق نماز شب!!! حافظ با ظرافت شاعرانه و به زیبایی اهمیت نماز شب را برای وصال یار که در واقع "مقام محمود" هست رو بیان کرده و از عارفی مثل حافظ جز این نیز انتظار نیست. قران کریم به پیامبر اکرم(ص) می فرماید که: و من اللیل فتهجد به نافله لک عسی ان یبعثک ربک مقاما محمودا.(سوره مبارکه اسرا آیه شریفه 79)

۱
۲۳۲۸
۲۳۲۹
۲۳۳۰
۲۳۳۱
۲۳۳۲
۵۵۲۹