مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵
از بس که ریخت جرعه بر خاک ما ز بالاهر ذره خاک ما را آورد در علالا
سینه شکاف گشته دل عشق باف گشتهچون شیشه صاف گشته از جام حق تعالی
اشکوفهها شکفته وز چشم بد نهفتهغیرت مرا بگفته می خور دهان میالا
ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودیچون مشتری تو بودی قیمت گرفت کالا
ابرت […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۶
ای میرآب بگشا آن چشمه روان راتا چشمها گشاید ز اشکوفه بوستان را
آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم استزان مردمک چو دریا کردست دیدگان را
هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیندکاندر شکم ز لطفت رقص است کودکان را
اندر شکم چه باشد و اندر عدم چه باشدکاندر لحد ز نورت رقص است استخوان را
بر پردههای […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷
از سینه پاک کردم افکار فلسفی رادر دیده جای کردم اشکال یوسفی را
نادر جمال باید کاندر زبان نیایدتا سجده راست آید مر آدم صفی را
طوری چگونه طوری نوری چگونه نوریهر لحظه نور بخشد صد شمع منطفی را
خورشید چون برآید هر ذره رو نمایدنوری دگر بباید ذرات مختفی را
اصل وجودها او دریای جودها اوچون صید میکند […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۸
این جا کسیست پنهان خود را مگیر تنهابس تیز گوش دارد مگشا به بد زبان را
بر چشمه ضمیرت کرد آن پری وثاقیهر صورت خیالت از وی شدست پیدا
هر جا که چشمه باشد باشد مقام پریانبااحتیاط باید بودن تو را در آن جا
این پنج چشمه حس تا بر تنت روانستز اشراق آن پری دان گه بسته […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹
آمد بهار ِ جانها ای شاخ ِ تر به رقص آچون یوسف اندر آمد، مصر و شکر! به رقص آ
ای شاه ِ عشقپرور مانند ِ شیر ِ مادرای شیر! جوشدر رو. جان ِ پدر به رقص آ
چوگان ِ زلف دیدی، چون گوی دررسیدیاز پا و سر بریدی. بیپا و سر به رقص آ
تیغی به دست، […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰
با آن که میرسانی آن باده بقا رابی تو نمیگوارد این جام باده ما را
مطرب قدح رها کن زین گونه نالهها کنجانا یکی بها کن آن جنس بیبها را
آن عشق سلسلت را وان آفت دلت راآن چاه بابلت را وان کان سحرها را
بازآر بار دیگر تا کار ما شود زراز سر بگیر از سر آن […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱
بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود راچشمی چنین بگردان کوری چشم بد را
خود را بزن تو بر من اینست زنده کردنبر مرده زن چو عیسی افسون معتمد را
ای رویت از قمر به آن رو به روی من نهتا بنده دیده باشد صد دولت ابد را
در واقعه بدیدم کز قند تو چشیدمبا آن […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۲
بشکن سبو و کوزه ای میرآب جانهاتا وا شود چو کاسه در پیش تو دهانها
بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردهاتا وارهد به گیجی این عقل ز امتحانها
ناقوس تن شکستی ناموس عقل بشکنمگذار کان مزور پیدا کند نشانها
ور جادویی نماید بندد زبان مردمتو چون عصای موسی بگشا برو زبانها
عاشق خموش خوشتر دریا به جوش خوشترچون […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳
جانا قبول گردان این جست و جوی ما رابنده و مرید عشقیم برگیر موی ما را
بی ساغر و پیاله درده میی چو لالهتا گل سجود آرد سیمای روی ما را
مخمور و مست گردان امروز چشم ما رارشک بهشت گردان امروز کوی ما را
ما کان زر و سیمیم دشمن کجاست زر رااز ما رسد سعادت یار […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴
خواهم گرفتن اکنون آن مایه صور رادامی نهادهام خوش آن قبله نظر را
دیوار گوش دارد آهستهتر سخن گوای عقل بام بررو ای دل بگیر در را
اعدا که در کمینند در غصه همینندچون بشنوند چیزی گویند همدگر را
گر ذرهها نهانند خصمان و دشمناننددر قعر چه سخن گو خلوت گزین سحر را
ای جان چه جای دشمن روزی […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵
شهوت که با تو رانند صدتو کنند جان راچون با زنی برانی سستی دهد میان را
زیرا جماع مرده تن را کند فسردهبنگر به اهل دنیا دریاب این نشان را
میران و خواجگانشان پژمرده است جانشانخاک سیاه بر سر این نوع شاهدان را
دررو به عشق دینی تا شاهدان ببینیپرنور کرده از رخ آفاق آسمان را
بخشد بت نهانی […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶
در جنبش اندرآور زلف عبرفشان رادر رقص اندرآور جانهای صوفیان را
خورشید و ماه و اختر رقصان بگرد چنبرما در میان رقصیم رقصان کن آن میان را
لطف تو مطربانه از کمترین ترانهدر چرخ اندرآرد صوفی آسمان را
باد بهار پویان آید ترانه گویانخندان کند جهان را خیزان کند خزان را
بس مار یار گردد گل جفت خار گرددوقت […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵
آواز داد اختر بس روشنست امشبگفتم ستارگان را مه با منست امشب
بررو به بام بالا از بهر الصلا راگل چیدنست امشب می خوردنست امشب
تا روز دلبر ما اندر برست چون دلدستش به مهر ما را در گردنست امشب
تا روز زنگیان را با روم دار و گیرستتا روز چنگیان را تنتن تنست امشب
تا روز ساغر می […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶
رغبت به عاشقان کن ای جان صدر غایببنشین میان مستان اینک مه و کواکب
آن روز پرعجایب وان محشر قیامتگشتست پیش حسنت مستغرق عجایب
چون طیبات خواندی بر طیبین فشاندیطیبتر از تو کی بود ای معدن اطایب
جان را ز تست هر دم سلطانیی مسلماین شکر از کی گویم از شاه یا ز صاحب
در جیب خاک کردی ارواح […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷
کار همه محبان همچون زرست امشبجان همه حسودان کور و کرست امشب
دریای حسن ایزد چون موج میخرامدخاک ره از قدومش چون عنبرست امشب
دایم خوشیم با وی اما به فضل یزدانما دیگریم امشب او دیگرست امشب
امشب مخسب ای دل میران به سوی منزلکان ناظر نهانی بر منظرست امشب
پهلو منه که یاری پهلوی تست آریبرگیر سر که […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۶
گفتا که کیست بر در گفتم کمین غلامتگفتا چه کار داری گفتم مها سلامت
گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانیگفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت
دعوی عشق کردم سوگندها بخوردمکز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت
گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهدگفتم گواه اشکم زردی رخ علامت
گفتا گواه جرحست تردامنست چشمتگفتم به فر […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۷
هر جور کز تو آید بر خود نهم غرامتجرم تو را و خود را بر خود نهم تمامت
ای ماه روی از تو صد جور اگر بیایدتن را بود چو خلعت جان را بود سلامت
هر کس ز جمله عالم از تو نصیب دارندعشق تو شد نصیبم احسنت ای کرامت
گه جام مست گردد از لذت می توگه […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۸
هر دم سلام آرد کاین نامه از فلانستگویی سلام و کاغذ در شهر ما گرانست
زین مرگ هیچ کوسه ارزان نبرد بوسهبینی دراز کردن آیین نر خرانست
هر جا که سیمبر بد میدانک سیم بر بدجان و جهان مگویش کان جان ز تو جهانست
بتراش زر به ناخن از کان و چارهای کنپنهان مدار زر را بیزر صنم […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۹
بگذشت روز با تو جانا به صد سعادتافغان که گشت بیگه ترسم ز خیربادت
گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتشآتش بود فراقت حقا و زان زیادت
عاشق به شب بمردی والله که جان نبردیالا خیال خوبت شب میکند عیادت
در گوش من بگفتی چیزی ز سر جفتیمنکر مشو مگو کی دانم که هست یادت
راز تو […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۰
امروز شهر ما را صد رونقست و جانستزیرا که شاه خوبان امروز در میانست
حیران چرا نباشد خندان چرا نباشدشهری که در میانش آن صارم زمانست
آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابدآن دم زمین خاکی بهتر ز آسمانست
بر چرخ سبزپوشان پر میزنند یعنیسلطان و خسرو ما آنست و صد چنانست
ای جان جان جانان از ما سلام […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۹
خشمین بر آن کسی شو کز وی گزیر باشدیا غیر خاک پایش کس دستگیر باشد
گیرم کز او بگردی شاه و امیر و فردیناچار مرگ روزی بر تو امیر باشد
گر فاضلی و فردی آب خضر نخوردیهر کو نخورد آبش در مرگ اسیر باشد
ای پیر جان فطرت پیر عیان نه فکرتپیری نه کز قدیدی مویش چو شیر […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۰
بعد از سماع گویی کان شورها کجا شدیا خود نبود چیزی یا بود و آن فنا شد
منکر مباش بنگر اندر عصای موسییک لحظه آن عصا بد یک لحظه اژدها شد
چون اژدهاست قالب لب را نهاده بر لبکو خورد عالمی را وانگه همان عصا شد
یک گوهری چون بیضه جوشید و گشت دریاکف کرد و کف زمین […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۱
باز آفتاب دولت بر آسمان برآمدباز آرزوی جانها از راه جان درآمد
باز از رضای رضوان درهای خلد وا شدهر روح تا به گردن در حوض کوثر آمد
باز آن شهی درآمد کو قبله شهانستباز آن مهی برآمد کز ماه برتر آمد
سرگشتگان سودا جمله سوار گشتندکان شاه یک سواره در قلب لشکر آمد
اجزای خاک تیره حیران شدند […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۲
آن ماه کو ز خوبی بر جمله میدواندای عاشقان شما را پیغام میرساند
سوی شما نبشت او بر روی بنده سطریخط خوان کیست این جا کاین سطر را بخواند
نقشش ز زعفران است وین سطر سر جانستهر حرف آتشی نو در دل همینشاند
کنجی و عشق و دلقی ما از کجا و خلقیلیک او گرفته حلقی ما را […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۳
در عشق زنده باید کز مرده هیچ نایددانی که کیست زنده آن کو ز عشق زاید
گرمی شیر غران تیزی تیغ براننری جمله نران با عشق کند آید
در راه رهزنانند وین همرهان زنانندپای نگارکرده این راه را نشاید
طبل غزا برآمد وز عشق لشکر آمدکو رستم سرآمد تا دست برگشاید
رعدش بغرد از دل جانش ز ابر قالبچون […]
