گنجور

 
مولانا

آواز داد اختر بس روشن‌ست امشب

گفتم ستارگان را مه با منست امشب

بررو به بام بالا از بهر الصلا را

گل چیدن‌ست امشب می خوردن‌ست امشب

تا روز دلبر ما اندر برست چون دل

دستش به مهر ما را در گردن‌ست امشب

تا روز زنگیان را با روم دار و گیرست

تا روز چنگیان را تَن‌تَن‌تَن‌ست امشب

تا روز ساغر می در گردش است و بخشش

تا روز گل به خلوت با سوسن‌ست امشب

امشب شراب وصلت بر خاص و عام ریزم

شادی آنکه ماهت بر روزن‌ست امشب

داوود‌وار ما را آهن چو موم گردد

که‌آهن‌رباست دلبر، دل آهن‌ست امشب

بگشای دست دل را تا پای عشق کوبد

کان زارِ ترس‌دیده در مأمن‌ست امشب

بر روی چون زر من ای بخت بوسه می‌ده

کاین زر گاز‌دیده در معدن‌ست امشب

آن کاو به مکر و دانش می‌بست راه ما را

پالان خر بر او نه کاو کودن‌ست امشب

شمشیر آبدارش پوسیده است و چوبین

وآن نیزه درازش چون سوزن‌ست امشب

خرگاه عنکبوت است آن قلعه حصینش

بَرگستوان و خودش چون روغن‌ست امشب

خاموش کن که طامع الکن بود همیشه

با او چه بحث داری‌؟ کاو الکن‌ست امشب