گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۰

 

آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد

امسال در این خرقه زنگار برآمد

آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی

آنست که امسال عرب وار برآمد

آن یار همانست اگر جامه دگر شد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۱

 

مهتاب برآمد کلک از گور برآمد

وز ریگ سیه چرده سقنقور برآمد

آنک از قلمش موسی و عیسیست مصور

از نفخه او دمدمه صور برآمد

در هاون اقبال عنایت گهری کوفت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۲

 

تدبیر کند بنده و تقدیر نداند

تدبیر به تقدیر خداوند نماند

بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند

حیله بکند لیک خدایی نتواند

گامی دو چنان آید کو راست نهادست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۳

 

چون بر رخ ما عکس جمال تو برآید

بر چهره ما خاک چو گلگونه نماید

خواهم که ز زنار دوصد خرقه نماید

ترسابچه گوید که «بپوشان که نشاید»

اشکم چو دهل گشته و دل حامل اسرار

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۴

 

هر نکته که از زهر اجل تلختر آید

آن را چو بگوید لب تو چون شکر آید

در چاه زنخدان تو هر جان که وطن ساخت

زود از رسن زلف تو بر چرخ برآید

هین توشه ده از خوشه ابروی ظریفت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۵

 

از بهر خدا عشق دگر یار مدارید

در مجلس جان فکر دگر کار مدارید

یار دگر و کار دگر کفر و محالست

در مجلس دین مذهب کفار مدارید

در مجلس جان فکر چنانست که گفتار

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۶

 

مرغان که کنون از قفس خویش جدایید

رخ باز نمایید و بگویید کجایید

کشتی شما ماند بر این آب شکسته

ماهی صفتان یک دم از این آب برآیید

یا قالب بشکست و بدان دوست رسیدست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۷

 

گر یک سر موی از رخ تو روی نماید

بر روی زمین خرقه و زنار نماند

آن را که دمی روی نمایی ز دو عالم

آن سوخته را جز غم تو کار نماند

گر برفکنی پرده از آن چهره زیبا

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳۵

 

ای عاشق بیچاره شده زار به زر بر

گویی که نزد مرگ تو را حلقه به در بر

بندیش از آن روز که دم‌های شماری

تو می‌زنی و وهم زنت شوی دگر بر

خود را تو سپر کن به قبول همه احکام

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳۶

 

ای رخت فکنده تو بر اومید و حذر بر

آخر نظری کن به نظربخش فکر بر

ای طالب و ای عاشق بنگر به طلب بخش

بنگر به مؤثر تو چه چفسی به اثر بر

او می‌کشدت جانب صلح و طرف جنگ

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳۷

 

گیرم که بود میر تو را زر به خروار

رخساره چون زر ز کجا یابد زردار

از دلشده زار چو زاری بشنیدند

از خاک برآمد به تماشا گل و گلزار

هین جامه بکن زود در این حوض فرورو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷۷

 

از اول امروز چو آشفته و مستیم

آشفته بگوییم که آشفته شدستیم

آن ساقی بدمست که امروز درآمد

صد عذر بگفتیم و زان مست نرستیم

آن باده که دادی تو و این عقل که ما راست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷۸

 

المنه لله که ز پیکار رهیدیم

زین وادی خم در خم پرخار رهیدیم

زین جان پر از وهم کژاندیشه گذشتیم

زین چرخ پر از مکر جگرخوار رهیدیم

دکان حریصان به دغل رخت همه برد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷۹

 

آن خانه که صد بار در او مایده خوردیم

بر گرد حوالی‌گه آن خانه بگردیم

ماییم و حوالی‌گه آن خانه دولت

ما نعمت آن خانه فراموش نکردیم

آن خانه مردی است و در او شیردلانند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸۰

 

خیزید مخسپید که نزدیک رسیدیم

آواز خروس و سگ آن کوی شنیدیم

والله که نشان‌های قَرویِ دهِ یارست

آن نرگس و نسرین و قرنفل که چریدیم

از ذوق چراگاه و ز اشتاب چریدن

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸۱

 

ما آتش عشقیم که در موم رسیدیم

چون شمع به پروانه مظلوم رسیدیم

یک حمله مردانه مستانه بکردیم

تا علم بدادیم و به معلوم رسیدیم

در منزل اول به دو فرسنگی هستی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸۲

 

چون در عدم آییم و سر از یار برآریم

از سنگ سیه نعره اقرار برآریم

بر کارگه دوست چو بر کار نشینیم

مر جمله جهان را همه از کار برآریم

گلزار رخ دوست چو بی‌پرده ببینیم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸۳

 

امروز مها خویش ز بیگانه ندانیم

مستیم بدان حد که ره خانه ندانیم

در عشق تو از عاقله عقل برستیم

جز حالت شوریده دیوانه ندانیم

در باغ به جز عکس رخ دوست نبینیم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸۴

 

بشکن قدح باده که امروز چنانیم

کز توبه شکستن سر توبه شکنانیم

گر باده فنا گشت فنا باده ما بس

ما نیک بدانیم گر این رنگ ندانیم

باده ز فنا دارد آن چیز که دارد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸۵

 

صبح است و صبوح است بر این بام برآییم

از ثور گریزیم و به برج قمر آییم

پیکار نجوییم و ز اغیار نگوییم

هنگام وصال است بدان خوش صور آییم

روی تو گلستان و لب تو شکرستان

[...]

مولانا
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode