گنجور

 
مولانا

گیرم که بود میر تو را زر به خروار

رخساره چون زر ز کجا یابد زردار

از دلشده زار چو زاری بشنیدند

از خاک برآمد به تماشا گل و گلزار

هین جامه بکن زود در این حوض فرورو

تا بازرهی از سر و از غصه دستار

ما نیز چو تو منکر این غلغله بودیم

گشتیم به یک غمزه چنین سغبه دلدار

تا کی شکنی عاشق خود را تو ز غیرت

هل تا دو سه ناله بکند این دل بیمار

نی نی مهلش زانک از آن ناله زارش

نی خلق زمین ماند و نی چرخه دوار

امروز عجب نیست اگر فاش نگردد

آن عالم مستور به دستوری ستار

باز این دل دیوانه ز زنجیر برون جست

بدرید گریبان خود از عشق دگربار

خامش که اشارت ز شه عشق چنین است

کز صبر گلوی دل و جان گیر و بیفشار