گنجور

 
مولانا

از اول امروز چو آشفته و مستیم

آشفته بگوییم که آشفته شدستیم

آن ساقی بدمست که امروز درآمد

صد عذر بگفتیم و زان مست نرستیم

آن باده که دادی تو و این عقل که ما راست

معذور همی‌دار اگر جام شکستیم

امروز سر زلف تو مستانه گرفتیم

صد بار گشادیمش و صد بار ببستیم

رندان خرابات بخوردند و برفتند

ماییم که جاوید بخوردیم و نشستیم

وقت است که خوبان همه در رقص درآیند

انگشت زنان گشته که از پرده بجستیم

یک لحظه بلانوش ره عشق قدیمیم

یک لحظه بلی گوی مناجات الستیم

از گفت بلی صبر نداریم ازیرا

بسرشته و بر رسته سغراق الستیم

بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج

ما بوالعجبانیم نه بالا و نه پستیم

خاموش که تا هستی او کرد تجلی

هستیم بدان سان که ندانیم که هستیم

تو دست بنه بر رگ ما خواجه حکیما

کز دست شدستیم ببین تا ز چه دستیم

هر چند پرستیدن بت مایه کفر است

ما کافر عشقیم گر این بت نپرستیم

جز قصه شمس حق تبریز مگویید

از ماه مگویید که خورشیدپرستیم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۴۷۷ به خوانش محسن لیله‌کوهی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سنایی

رو رو که دل از مهر تو بد عهد گسستیم

وز دام هوای تو بجستیم و برستیم

چونان که تو از صحبت ما سیر شدستی

ما نیز هم از صحبت تو سیر شدستیم

از تف دل و آتش عشقت برهیدیم

[...]

کمال خجندی

ما رند و قلندر صفت و عاشق و مستیم

معذور توان داشت اگر توبه شکستیم

با هیچ کسی کار نداریم درین ملک

ما را بگذارید درین حال که هستیم

آن عاقل دنیا طلب ار جاه پرستد

[...]

جهان ملک خاتون

تا دیده و دل در سر زلفین تو بستیم

واندر طلب وصل تو جان بر کف دستیم

در زلف پریشان تو مجموع گرفتار

وز نرگس شهلات نه مخمور و نه مستیم

ما وصل تو خواهیم که آیی بر آغوش

[...]

شمس مغربی

از خانقه و صومعه و مدرسه رستیم

در کوی مغان با می و معشوق نشستیم

سجّاده و تسبیح به یک سوی فکندیم

در خدمت ترسا بچه زنّار ببستیم

در مصطبه ها خرقهٔ ناموس دریدیم

[...]

اهلی شیرازی

با هرگل نورسته که برخاست نشستیم

جز داغ جگر طرفی از این باغ نبستیم

در قید تعلق پی دل چند توان بود

گفتیم طلاق دل آواره ورستیم

چون ذره به خورشید وشان مهر چه ورزیم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه