گنجور

 
مولانا

ای عاشق بیچاره شده زار به زر بر

گویی که نَزَد مرگْ تو را حلقه به‌در بر

بِنْدیش از آن روز که دَم‌های شماری

تو می‌زنی و وهم زنت شوی دگر بر

خود را تو سپر کن به قبول همه احکام

زان پیش که تیر اجل آید به سپر بر

از آدمی ادراک و نظر باشد مقصود

کای رحمت پیوسته به ادراک و نظر بر

ای کان شکر فضل تو وین خلق چو طوطی

طوطی چه کند که ننهد دل به شکر بر

آن نیشکر از عشق تو صد جای کمر بست

شُکر تو نبشته‌ست بر اطراف کمر بر

جز شمس و قمر باصره را نور دگر ده

ای نور تو وافر شده بر شمس و قمر بر

از کار جهان سیر شده خاطر عارف

عاشق شده بر شیوه و بر کار دگر بر

دیده‌ست که گر نوش کند آب جهان را

بی‌حضرت تو آب ندارد به جگر بر

گیرم همه شب پاس نداری و نزاری

خود را بزن ای مخلص بر ورد سحر بر

آن‌ها که شب و صبحدم آرام ندیدند

ناگاه فتادند بر آن گنج گهر بر

موسی همه شب نور همی‌جست و به آخر

نوری عجبی دید به بالای شجر بر

یعقوب وطن ساخت به جان طره شب را

تا بوسه زد آخر به رخ و زلف پسر بر

مقصود خدا بود و پسر بود بهانه

عاشق نشود جان پیمبر به بشر بر

او ز آل خلیل‌ست و به آفل نکند میل

چون خار بود آفل او را به بصر بر

جز دوست‌، خلیلی نپذیرفت خلیلش

ور نه تن خود را نفکندی به شرر بر

ای گشته بت جان تو نقشی و کلوخی

انکار تو پس چیست به عباد حجر بر

یک لحظه بنه گوش که خواهم سخنی گفت

ای چشم خوشت طعنه زده نرگس تر بر

بر نقد زن ای دوست که محبوب تو نقدست

ای چشم نهاده همه بر بوک و مگر بر

بربستم لب را ز ره چشم بگویم

چیزی که رود مستی آن کله سر بر

نی نی بنگویم که عجب صید شگرف است

مرغ نظر‌ست و ننشیند به خبر بر